بایگانی برچسب‌ها: سوئد

از تاریکی تا روشنایی

استاندارد

آسمان ابرى و بارانى، هرگز باعث گله‌ام نمى‌شود، نه فقط چون باران و ابر زيباترين مظاهر طبيعت‌اند در نگاهم، كه چون مى‌دانم آسمان عقيم چطور جهان را مى‌خشكاند.
قدردان لحظه‌هايم؛ وقتى در خيابان قدم مى‌زنم و شكم گرد زنى را مى‌بينم و نوزادهاى نرم خوابيده را.
جشنواره‌اى است برايم دنيا وقتى پنجره‌هاى روشن را مى‌بينم و صورت‌هاى درخشان مردم را كه طعم خوشى زير دندان‌هايشان است.
فرق هواى تازه و تنفس دود را مى‌فهمم و رگ‌هايم باز بازند براى جريان سرخ زندگى.
از درك اهميت حيات، سلول‌هايم تسبيح مى‌گويند اينجا و اكنون را. ابن‌الوقتم، صوفيانه راه رندى را انتخاب كرده‌ام. براى سماع در اين ميدان، طى ارض كرده‌ام لا جبر و لا تفويض گويان و به منزلى رسيده‌ام كه با جهانم ستيز نيست.
 
«در تاريكى آنقدر مانده‌ام كه از روشنى بگويم.»

سیاه‌نمایی!

استاندارد

سه روز پیش دعوت شدم تا در شهر لوند، در یک فستیوال ادبی برای گروهی دانشجو و دانش‌آموز بزرگسال درباره تجربه‌های نوشتن و روزنامه‌نگاری حرف بزنم؛ برای اینکه برایشان انگیزه ایجاد کنم برای نوشتن و خواندن.
باید در دو جلسه ۴۵ دقیقه‌ای به زبان سوئدی حرف می‌زدم -کاری نه چندان آسان- با این حال چیزی را از قبل آماده نکردم و فی البداهه حرف زدم. از کودکی و نوجوانی و جوانی‌ام گفتم و چندتایی هم از شعرهایم انتخاب کردم برای خواندن.
جلسه اول با پرسش و پاسخ حاضران کشید به دموکراسی و آزادی بیان و سانسور. طبعا درباره وضعیت ایران حرف زدم. نه اغراق نکردم نه چیزی کم گذاشتم. روایت کردم.
جلسه که تمام شد، ایرانی‌ها و فارسی‌زبان‌ها که از قضا تعدادشان هم زیاد بود، جمع شدند دورم. خانم محجبه‌ بسیار جوانی در حالی که پشت چشم‌هایش را نازک می‌کرد گفت: چرا از سانسور در سوئد چیزی نگفتی؟ چرا نگفتی که اینجا هم آزادی بیان نیست؟ چرا از مشکلات این جامعه حرف نزدی؟ مسلسل‌وار شروع کرد به متهم کردن من به سیاه‌نمایی و برشمردن تباهی‌ها و سیاهی‌های غرب. دقایقی با هم حرف زدیم و آخر هم با پشت چشمی نازک‌تر رفت. آخرین جمله‌اش این بود که اینها عاشق شنیدن اینند که تو از مملکتت انتقاد کنی.
پرسشی که من از او کردم و پاسخی نداشت این بود: گیرم که ثابت کردیم نقض‌ آزادی بیان و حقوق بشر و فساد در اینجا و هر جای دیگری وجود دارد.‌ آیا این چیزی از فساد و نقض حقوق بشر در ایران کم می‌کند؟ آیا میزان و اندازه آن با هم مساوی است؟ آیا ثابت کردن این مساله در هر جای دیگری، ایران را مبری می‌کند از آن؟
یاد گروهی افتادم که اولین بار در همین اروپا با آنها آشنا شدم. کسانی که صف اول تمام تظاهرات‌های اعتراضی در زمینه زنان و محیط دیست و حقوق کارگر و حقوق بشر در اروپا هستند، اما پس از سال‌ها زندگی در اروپا به عنوان پناهنده یا مهاجر، هنور افتخار نداده‌اند زبان آن کشور را بیاموزند تا دست کم روزنامه‌های آن سرزمین را بخوانند و تلویزیونش را ببینند و با فعالانش حرف بزنند و بفهمند زیر پوست آن جامعه چه چیزی در جریان است. آنها اما همه جا با مشت‌های گره کرده علیه همه چیز شعار می‌دهند: شعارهایی که حتی نمی‌توانند کلماتش را درست تلفظ کنند!

خاكسپاری

استاندارد

1385721945414.cachedقبرم چيزي شبيه همين مستطیل‌‌هاست
كه در عكس مى‌بينيد
تنم در همين جعبه‌هاي چوبى زاويه‌دار
در يكى از همين زمستان‌ها
كه رد نور و پالتوى مردان خاكسترى است،
به خاك مى‌آميزد
خاك سوئد سرد است
فراموش خواهم شد
چند غريبه تابوتم را طبق دستورالعمل
سر مى‌دهند پایین
و يك ساعت بعد انگشت‌هايشان را با فنجان قهوه گرم خواهند كرد
من در انتظار اشكى نيستم
باران خواهد باريد
بعد از همين عكس كه مى‌بينيد.

سانسور یا تعمیم ندادن؟

استاندارد

مخالفت با آنچه که تعمیم دادن خوانده می‌شود، به نوعی بازی کلامی تبدیل شده و شاید یک روزی سرنوشتی مشابه قضاوت کردن پیدا کند.

تا مدت‌ها مد بود که تا دهان باز می‌کردی، می‌گفتند قضاوت نکن. ایده قضاوت نکن از یک رویکرد اخلاقی می‌آمد: اینکه ما هرگز همه چیز را درباره یک نفر-یک موضوع نمی‌دانیم و پس بهتر است از قضاوت خودداری کنیم. اما اینقدر این اصطلاح مضحک شد که دیگر اصلا حرف زدن غیرممکن شد. پلیس‌های عالم انسانی، به هر نوع اظهارنظری چوب قضاوت می‌زدند و لالت می‌کردند. حالا کم کم وضع متعادل شده. بعضی‌ها جرات کرده‌اند بپرسند که اصلا آدم بدون قضاوت چه می‌تواند باشد؟ آیا می‌شود درباره هیچ چیز قضاوت نداشت؟ آیا می‌شود درباره بدی- بدها- شر- خیانت ودروغ قضاوت نداشت؟

حالا این اصطلاح «جنرالایز کردن» یا همان تعمیم به یک بازی کلامی تبدیل شده. نمی‌توان دهان باز کرد و پدیده‌ای فراگیر را حتی توصیف کرد چون عده‌ای این را بر نمی‌تابند و چوب «تعمیم نده» را در می‌آورند و به سر و کله‌ات می‌کوبند. این ایده هم ظاهرا خیرخواهانه است: همه همه مثل هم نیستند. گزاره‌ای درست که وجود استثناها را به رسمیت می‌شناسد. اما راستی این نوع برخورد با زبان، چه بر سر موضع‌گیری‌های ما می‌آورد؟

من این را به ویژه درباره موضوع مورد علاقه‌ام فمینیسم و نژادپرستی مهم می‌بینم: می‌گویند که نگویید مردان مهاجر بیشتر زنان را آزار  جنسی می‌دهند. به دنبالش کلی استدلال هست که مثلا فرهنگ و دین و کشور یک آدم را آزارگر زنان نمی‌کند(من می‌گویم می‌کند). یا می‌گویند این حرف‌ها خطرناک است چون نژادپرستان از آن سوءاستفاده می‌کنند(همین هفته گذشته صدها مرد تقاب دار ریخته‌اند توی ایستگاه مرکزی استکهلم و به غیرسوئدی‌ها حمله کرده‌اند و بهانه آورده‌اند که ما به خاطر «زنان‌مان» این کار را می‌کنیم.) بله، خطر جدی است.  مراقب کشورهای اروپایی که در آنها نژادپرست ها منتظر فرصتند  باشید. اما چه می‌شود اگر من زن ایرانی بگویم مردهای ایرانی زنان را آزار جنسی می‌دهند؟

من این تجربه را داشته‌ام. گفته‌ام و متهم شده‌ام به همین تعمیم دادن و جنرالایز کردن. شادی صدر هم چندین سال پیش چنین حرفی زده و از آن زمان مردها و ایضا زنان چنان کینه‌ای از او به دل گرفته‌اند که تمامی ندارد و هرجا نامش می‌آید فوری یکی می‌گوید آهان! همان که گفته بود همه مردهای ایرانی متلک می‌گویند یا گفته‌اند؟!

آیا در بین مردان ایرانی استثنایی وجود ندارد؟ قطعا دارد. اما آنقدر نادرند که می‌توان با تعمیم گفت که به آزار جنسی زنان عادت کرده‌اند و من هیچ ابایی ندارم از اینکه بگویم حتی مردان نزدیک من- پدر و برادر و همسرم- از این خصلت مبرا نبوده‌اند.

چطور می‌شود بعضی خصلت‌ها را به مردمان یک شهر و کشورو ناحیه نسبت نداد در حالی که به دنبال فرهنگ چندصد ساله، آموزش، عادت، آن خصلت‌ها به خصلت جمعی تبدیل شده‌اند؟ چطور می‌توان فاکتور مهم فرهنگ را نادیده گرفت که در عمق باورهای مذهبی و سنت‌های عرفی یک جامعه گنجانده شده و نسل به نسل منتقل می‌شود؟ آیا ما چیزهایی را بارغ از خاص و یگانه و یونیک بودن‌مان با خود حمل نمی‌کنیم؟ آیا تحربیات بشری تمام ارزش و اعتبار خود را از دست داده‌اند؟ آیا نمی‌شود به شناخت مردم بر مبنای مشاهده و مراوده با آنها دست یافت؟ آیا ایرانی‌ها و اروپایی‌ها به صرف جغرافیا عادت‌ها و خصلت‌هایی را با خود حمل نمی‌کنند؟ آیا خشکی هوا، خشکسالی یا سبزی یک سرزمین و فقر و غنای اقتصادی به آدم‌های سرزمین‌های مختلف ویژگی‌های مشترکی مثل رنگ پوست و فرم اندام نبخشیده؟ آیا  اخلاق و عادتی بر مبنای تربیت و سیستم آموزشی پیدا نکرده‌اند؟ آیا نمی‌توان پدیده‌ها را با آمار بررسی کرد و اثر آموزش و قانون را بر آنها سنجید؟

استثناها البته اغلب از همین سیستم‌های آموزشی و تربیت فرهنگی و مذهبی عبور می‌کنند و به چیزی غیر از آنچه عمومیت دارد تبدیل می‌شوند

. استثناها کسانی هستند که یا آموزش متفاوتی دیده‌اند یا چیزی دست و پایشان را در بروز خصلتی بسته است.‌ایا نمی‌توان خصلت‌های عمومی شده را نقد کرد و به جایش خصلت‌های بهتری آموزش داد؟ آیا نمی‌شود اول خصلت‌های عمومی شده را به رسمیت شناخت و بعد برای جایگزینی‌شان جنگید؟

این نقطه به نظرم نقطه‌ای است که بسیاری در آن خطا می‌کنند. نفی شر و انکارش، به خیر نمی‌انجامد. اروپا در این نقطه خطای استدلالی قرار گرفته: آنهایی که از ترس افتادن به دام نژادپرستان ارزش‌های انسانی را زیر پا می‌گذارند و از کنار شر با سکوت و تسامح می‌گذرند. کسانی که همه چیز را به اسم احترام به فرهنگ‌های متفاوت توجیه می‌کنند. دانشگاه‌هایی که در آنها از آنچه که به عقب‌ماندگی و تحقیر مردمان و دیکتاتوی منجر شده- مثل دین و حجاب و سنت‌های عقب‌مانده- «فرهنگ زیبا» نامیده می‌شود و حتی تجربیات مستقیم مردمانش سانسور و خفه می‌شود.

سانسور و نابود کردن آزادی بیان، دهان مخالف را بستن و او را از اژدهای شر ترساندن که مبادا دامنتش را بگیرد، روزهای تاریکی برای آدم اروپایی به همراه می‌آورد.

 

زن، مادر، مهاجری که می‌خواهد زبان باز کند

استاندارد

این نوشته را برای برنامه رادیویی «اوبس» در رادیوسوئد نوشتم.

راستش از تعریف کردن قصه خودم خسته شده‌ام؛ انگار تکرار قصه‌ام را به ابتذال کشانده، قصه زنی با سه چمدان و دختری پنج‌ماهه که تا وقتی هواپیما نپرید، قلبش تند تند می‌زد.

پس از گفتن درباره خودم صرف‌نظر می‌کنم. تنها همین را می‌گویم که من یک نویسنده و روزنامه نگار ایرانی‌ام که روزی مجبور به ترک وطن شدم: روزگاری، تنها آرزوی من این بود که آن هواپیما بپرد، بدون توقف برود تا خیلی دورها. به بعدش فکر نمی کردم؛ نمی‌توانستم فکر کنم. من هرگز فرصت افسرده و نگران شدن پیدا نکردم. سرعت همه اتفاقات زیاد بود، انقدر سریع که وقتی برای یک لحظه ایستادن، بازگشت به گذشته و حسرت و پشیمانی و افسردگی نبود.

«مرزها را تف كردم

آن بالا توی هواپیما

زیر پای مهماندار

پر شد از خط‌های بیهوده

سكندری می‌خورد

و به من آب پرتقال و چای تازه تعارف می‌كرد

نقشه را پاره كردم

خرده‌های كاغذ به هوا پاشید

مثل خون

از زخم تازه گلوله

گم شد نشانی خانه در فشار هوای داخل كابین

آن بالا زمین گرد بود

بی‌خط

بدون شباهت به نقشه و جغرافیا

گرد بود

و می‌چرخید

و می‌چرخید…»

به عنوان یک مهاجر تو پیشاپیش با مجموعه ای از پیش‌داوری‌ها مواجهی: آنها خیال می‌کنند تو فقیری، از دیدن لباس‌ها و سبک زندگی‌ات تعجب می‌کنند. کلیشه ذهنی آنها بر یک تصویر تکراری استوار است: تو از بیابانی خشک آمده‌ای، جایی که برف و باران نمی‌بارد، مردم با اسب و گاری رفت و آمد می‌کنند و بسیاری از چیزهایی را که اروپایی‌ها دیده‌اند، هرگز ندیده‌اند. در چشم‌های بسیاری از آنها می‌شود دید که نگاه‌شان به تو، نگاه به انسانی تحصیل نکرده و کم‌سواد است. خیلی‌ها هنوز فکر می‌کنند که تو بلد نیستی با اینترنت و کامپیوتر کار کنی یا با کارت اعتباری چیزی بخری. کمتر کسی به احساس کسی فکر می‌کند که در گریز از دیکتاتوری یا به دنبال جنگ و اتفاقاتی که نقشی در آنها نداشته، تمام سرمایه‌های مادی و معنوی‌اش را رها کرده و به نقطه صفر رسیده است.

زن بودن آسان نیست، مادر بودن آسان نیست، مهاجر بودن آسان نیست. زن مادر مهاجر بودن آسان نیست. اما به عنوان یک نویسنده و روزنامه‌نگار، دشواری بزرگ برای من غم غربت و اندوه دوری نبود. من به یکباره ابزار ارتباطی‌ام را از دست دادم. وارد سرزمینی شدم که مردمانش جور دیگری دنیا را می‌دیدند، با من و رنج‌هایم بیگانه بودند و از همه مهم‌تر زبانم را نمی‌فهمیدند. زبان انگلیسی؟ شوخی نکنید. زبان انگلیسی زبان مادری هیچ کدام ما نبود، مادران ما به زبان دیگری برایمان لالایی‌ خوانده بودند، درک و فهم ما از هستی همه بر مبنای جهان زبانی متفاوتی بود. زبان واسطه اینجا ابزار ناقصی است.

یادگرفتن یک زبان تازه… این نخستین توصیه‌ای بود که به من کرده بودند. گفته بودند برای وارد شدن به دنیای سوئدی‌ها باید زبان‌شان را یاد بگیری، توصیه‌ای که کلونی مهاجران آن را چندان جدی نمی‌گرفت. آنها در کلونی‌ خودشان به هزار و یک زبان حرف می‌زدند و شاید به اندازه من به آن احتیاج نداشتند.

اما خیلی زود کشف کردم که ندانستن یک زبان دیگر تو را در موقعیت ضعف قرار می‌دهد: اعتماد به نفست را از دست می‌دهی آن هم در حالی که کاربرد زبان، برای تو چیزی بیش از کاربرد عادی و روزمره بوده، تو همیشه در زبان خوب که نه،‌ عالی بوده‌ای؛ به مهارتت در زبان بالیده‌ای، کمترین خطا را در کاربرد زبان داشته‌ای و بر جزئیاتی تسلط داشته‌ای که بیشتر آدم‌ها نمی‌دانند. برای نزدیک به دو دهه، زبان ابزار برتری و قدرتت بوده، اما حالا…

نخست چند جمله ساده یاد گرفتم: «اسمم نعیمه است. ازدواج کرده‌ام. یک دختر دارم، اسمش هاناست. ما در مالمو زندگی می‌کنیم.»

زبان تازه جایی بود که مهاجرت سیلی‌اش را به صورتم زد. من دیگر آن موجود قوی نبودم. نه فقط در خیابان و مغازه و سوپر مارکت که در مهدکودک بچه و در جلسات سخنرانی و مصاحبه. هربار به انگلیسی حرف می‌زدم، به نظرم می‌رسد که همه چیز بیش از حد ساده و پیش‌پا افتاده به نظر می‌رسد. دایره واژگانم محدود و ساده است، وقتی درباره موضوع مهمی حرف می‌زنم، آن موضوع  خیلی معمولی می شود، نکند بیسواد و نادان به نظر برسم؟

داستان ساده‌ای است. تو یک مهاجری که با از دست دادن اتکایت به زبان، در موضعی نابرابر قرار می‌گیری، فاصله‌ای با تمام منابع و امکانات موجود پیدا می‌کنی که تا مدت‌ها باید وقت و انرژی و توانت را صرف پر کردن این فاصله کنی.اما حتی پیش از آنکه لب باز کنی، رنگ چشم‌ و موها  تو را در جایگاه نابرابر قرار می‌دهد. برای خیلی‌ها که فکر می‌کنند نژادپرست نیستند، یک مهاجر به صرف اینکه اینجاست باید خوشحال باشد: او حالا جایی است که در آن امنیت به دست آورده، سقفی بالای سرش است و دارد در زمین‌هایی که مال او نیستند، از نتیجه زحمت و تلاش دیگران برای آزادی و رفاه استفاده می‌کند.

می‌خواهی با این احساس نابرابری مبارزه کنی، خودت را نه روی کاغذ که در عرصه واقعیت در سرزمین تازه پیدا کنی. زبان برای تو فقط وسیله احوال پرسی نیست: «حال شما چطور است؟ – خوبم. – روز خوش.» تو می‌خواهی بنویسی. کاری جز نوشتن بلد نیستی. نوشتن تنها عرصه‌ای است که پادشاه آن بوده‌ای. هنوز خیلی حرف‌ها مانده که نگفته‌ای.

احساس ضعف گاهی خسته ات می‌کند: مخاطبان واقعی تو چه کسانی هستند؟ آیا تمام آنچه را می‌خواستی بگویی، به زبان مادری گفته‌ای؟ آیا حرف‌هایت برای مخاطب قبلی تمام شده‌اند؟ چه کسی می‌خواهد در این دنیای تازه به حرف‌های تو گوش دهد؟ آیا آنها می‌خواهند چیزی بیشتر از کلیشه‌های قدیمی بشنوند؟ آیا به تو اجازه می‌دهند آنچه را که می بینی نقل کنی؟ چقدر فرصت هست که تو دوباره قوی شوی، خودت را پیدا کنی، بتوانی برگردی به جایگاه خودت: جامعه را ببینی و نقد کنی؟

ممکن است گاهی ناامید شوی: اینجا جایی برای من نیست. من با زبان الکنم هرگز مخاطبی پیدا نمی کنم. فرصتم کم است، دیگر چندان جوان نیستم.

این همان نقطه ای بود که در تجربه دو سال مهاجرت بیش از هرچیز مرا آزرد و به خود مشغول کرد؛ احساس عجیب زن، مادر، نویسنده‌ای که دوباره بچه شده است و می‌خواهد زبان باز کند.

«باید از جایی شروع کنیم

یک روز باید بفهمی

پشت دریاهایی که من به دنیا آمدم

چه موج‌های بلندی مرا به ساحل کوبید

داستان چشم‌های آبی تو چیست؟»

دوستی

استاندارد

برای چشم‌های آبی‌ات چطور بگویم
داستان سیاهی رفتن چشم‌هایم را؟
کارین!
تو از چیزی خبر نداری
موهای طلایی‌ات در باد
در کافه‌ها قهوه ات را هم می‌زدی
وقتی من از گیس‌هایم آویزان شدم
بر درختان شهر
و جنینم را که حاصل هماغوشی پشت یک درخت بود
به سوراخ توالت انداختم
برایت از کجا بگویم؟
از روزهایی که می‌خواستم با آن سرباز عروسی کنم
همان که در سنگر دستش به هوا پرتاب شد
یا روزی که مهر طلاق بر حاشیه چادرم زدم؟
باید از جایی شروع کنیم
یک روز باید بفهمی
پشت دریاهایی که من به دنیا آمدم
چه موج‌های بلندی مرا به ساحل کوبید

داستان چشم‌های آبی تو چیست؟

× کارین یک اسم رایج سوئدی برای زنان است.

زنده‌ام که روایت کنم

استاندارد

«پاور پوینتی» آماده کرده بودم درباره‌ی تعریف دیکتاوری و توتالیتاریزم، درباره‌ی دیکتاتور ایران، درباره‌ی مخالفان، روزنامه‌نگاران، وکلای زندانی، درباره‌ی زندگی مردم عادی در دیکتاتوری که چگونه حکومت توتالیتر همه‌ی وجوه زندگی‌شان را کنترل می‌کند و عاقبت مخالفت در ایران چیست.

عکس‌هایی انتخاب کرده بودم، از تظاهرات اعتراضی سال 88 در ایران، از «ندا آقا سلطان»، از «نسرین ستوده» و «احمد زید‌آبادی»، «مسعود باستانی» و «ریحانه طباطبایی» و ….
قبل از این‌که وارد مدرسه شویم، به «پر» گفتم که هرگز دلم نمی‌خواهد به دوران مدرسه برگردم اما تا وارد راهرو شدیم، نظرم عوض شد. روی دیوار روبه‌رویم نوشته شده بود:carpe diem
جمله‌ی محبوبم که مرا یاد «انجمن شاعران مرده» می‌انداخت. معلم هم مثل معلم همان کلاس بود؛ گفت بچه‌ها در این دوره کتابی از «آنتونیو تابوکی» خواند‌ه‌اند؛ درباره‌ی شهادت دادن علیه دیکتاتوری به عنوان یک شیوه‌ی مبارزه (فکر نمی‌کنم این کتاب به فارسی ترجمه شده باشد، اما کتاب‌های دیگری از او به فارسی هست).
در حالی که نان خامه‌ای مخصوص ماه فوریه را می‌خوردیم، از من پرسید که آیا ناراحت نمی‌شوم اگر بچه‌ها از تجربه‌های خودم در زندان بپرسند …. آیا آسیب روحی نمی‌بینم؟
گفت که بچه‌ها درباره‌ی دیکتاتوری تحقیق کرده‌اند و به طور مشخص درباره‌ی ایران. یکی دو تاشان ریشه‌ی ایرانی دارند. به طور خاص درباره‌ی سیستم اطلاعاتی و پلیسی ایران مطالعه کرده بودند.
در کلاس، بعد از چند سال باز معلم شدم؛ یعنی به محض این‌که برق چشم‌های‌شان را دیدم، انرژی‌ام صد برابر شد. دو ساعت و نیم حرف زدم ….
برای‌شان غریب بود که زندگی شخصی میلیون‌ها آدم بنا بر اراده‌ی یک شخص باید تعریف شود، از شکنجه و اعدام افراد زیر 18 سال و از احتمال حمله به ایران و دخالت غرب در ایران می‌پرسیدند. دوست داشتند درباره‌ی خودم بیش‌تر بدانند: چرا سانسور می‌شدم؟ چرا زندانی شدم؟ آیا نمی‌ترسیدم، آیا پشیمان نشدم؟ دنبال نقطه‌ی آغاز می‌گشتند: چرا من تبدیل به یک مخالف شدم و برنامه‌ام برای آینده چیست؟
کتاب تابوکی را به من هدیه دادند و دیدم که با چند جلسه کلاس زبان سوئدی هم می‌توانم چیزهایی بخوانم!
مدرسه را که 1200 دانش‌آموز داشت، با نگاه‌های کنج‌کاو بچه‌ها ترک کردیم. معلم‌شان می‌گفت این‌ها آینده‌ی دنیا هستند که تو برای‌شان شهادت داده‌ای. شاید این‌ها دنیا را جای بهتری کنند … شاید.

گذرنامه‌ی دختران و ولایت پذیری!

استاندارد

من از خواندن مصاحبه‌ی «سید حسین نقوی‌ حسینی»، سخنگوی کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس ایران، درباره‌ی «لایحه‌ی جدید صدور گذرنامه برای زنان مجرد» اصلن متعجب نشدم.

این آقا معتقد است که این بحث جدید نیست و پدر دختر، هر وقت بخواهد، می‌تواند جلوی خروج او را از کشور بگیرد. می‌گوید چون نمایندگان مجلس نگران سلامت و امنیت خانواده‌ها هستند، تصمیم گرفته‌اند برای محکم‌کاری هم که شده قانونی در این‌باره تصویب کنند؛ لایحه‌ای که حق خروج همه‌ی دختران مجرد از کشور را منوط به اجازه‌ی ولی قانونی‌شان (پدر، پدر جد و …) می‌کند.

او گفته که به‌خاطر درخواست‌ها، مکاتبات و ناراحتی‌ها این لایجه تصویب شده: «خانواده‌ها نگرانی دارند و می‌خواهند در جریان رفت و آمد فرزندان‌شان باشند. مجلس هم نماینده‌ی ملت است و باید امنیت خانواده‌ها را ببیند.»

راست می‌گوید این آقا که «خانواده‌ها به کمیسیون امنیت مراجعه می‌کنند، مکاتبه می‌کنند، زنگ می‌زنند، با وزارت امور خارجه مکاتبه می‌کنند و می‌گویند آقا این چه وضعی‌ست؟ مگر من ولی این بچه نیستم؟ چرا اجازه می‌دهید بدون اجازه‌ی من به خارج از کشور برود.»

ما چنین مردمی هستیم. اتفاقن این‌جور لایحه‌ها و قانون‌ها در بین عام چندان واکنشی بر‌نمی‌انگیزد. مردسالاری ریشه‌دار که زن‌ها و مردها را درگیر کرده، این قوانین را اقدامات مثبت حکومت برای بقای خانواده و سنت‌های مردسالارش می‌داند؛ اقتدار مردانه باید حفظ شود، حتا خود زنان هم به این اقتدار اعتقاد دارند. تعبیر «سایه‌ی بالای سر» که هم برای پدر و هم برای همسر به کار می‌رود، بین زن‌ها خیلی هم پر‌طرفدار است. من بعید می‌دانم که جز طبقه‌ای از زنان -که لابد جزو طبقه‌ی برابری‌]خواه و معترض به تبعیض هستند و این ربطی هم به تحصیل‌کرده بودن یا نبودن‌شان ندارد- کسی واکنشی به آن نشان دهد.

این حقیقت چیزی از وظیفه‌ی فعالان زنان کم نمی‌کند که حداکثر واکنش را نشان دهند و مقاله بنویسند و مصاحبه کنند و امضا جمع کنند، اما همیشه سمت دیگر ماجرا که مردم عادی هستند فراموش می‌شود و انرژی کم‌تری برای آن گذاشته می‌شود. باید اول بر آن پدر و مادری که ته دل‌شان از ایجاد کنترل بیش‌تر بر زندگی دخترشان خوشحالند اثر گذاشت و بر آن زن و دختری که این کسب اجازه را می‌پذیرد و از آن راضی‌ست. تا این مطالبه عمومی نشود، امثال این آقای نماینده واقعن احساس می‌کنند نماینده‌ی خواست‌های مردم هستند (که در این موارد من حس می‌کنم هستند) و این مردم هر جا که باشند، این احساس قیم‌مابی را بر زنان و دختران‌شان دارند.

نمونه‌اش را هم همین دیروز شنیدم:

رضا در کلاسی شرکت می‌کند درباره‌ی حقوق و شرایط بچه‌ها در سوئد که برای مهاجران برگزار می‌شود. اطلاعاتی که در این کلاس‌ها ارائه می‌شود شامل همه چیز هست؛ از این‌که مهد‌کودک و دبستان و دبیرستان چه‌طور است تا این‌که بچه‌ها چه حق و حقوقی دارند. در یکی از جلسات، صحبت از ارائه‌ی اطلاعات جنسی به بچه‌ها شده و این‌که اگر 15 سال به بالا‌ها مراجعه کنند به مشاور، به آن‌ها کاندوم و وسایل پیش‌گیری از بارداری می‌دهند و اگر ناخواسته باردار شوند، کمک‌شان می‌کنند و همه‌ی این اطلاعات، محفوظ و محرمانه می‌ماند.  شرکت‌کنندگان ایرانی و افغان از شنیدن این چیزها خوش‌شان نمی‌آید. معذب می‌شوند. حتا علنن مخالفت می‌کنند. استدلال‌شان این است که چه کسی از ما به بچه‌‌مان نزدیک‌تر؟ چرا نباید به ما بگویند (چرا ما نباید دخالت کنیم، تصمیم بگیریم و اطلاعات را سانسور کنیم)؟ زندگی در چنین کشوری برای‌شان سخت خواهد بود؛ آن‌ها این حجم آزادی را نمی‌توانند برای انسان-‌بچه‌شان تحمل کنند.

فرهنگ ما اسلامی و ایرانی‌اش هم‌زمان، می‌خواهد «ولی» باشد و «ولی» داشته باشد، کسی که بهتر می‌فهمد، بیش‌تر می‌فهمد، و در نهایت او تصمیم می‌گیرد. بچه، به خصوص مونثش، حتمن باید تحت این «ولایت» در بیاید. او باید حتمن اطلاعاتی را که خودش صلاح می‌داند،‌ به موقعش ـ که معلوم نیست کی است- به بچه منتقل کند. مردم ما دوست دارند زن و دخترشان برای خروج از خانه هم اجازه بگیرند، خروج از کشور که جای خود دارد! حتا مادر خانواده هم احتمالن با این که دختر خانواده برای خروج از کشور اجازه‌ی پدر را لازم داشته باشد موافق است و این را به «صلاح» خانواده و امنیت دخترش می‌داند. این فرهنگ قیم‌دوست، حالا قیمومیتش را به دست حکومتی داده که او هم به طریق اولی فکر می‌کند «صلاح» ملت را بهتر از خودشان می‌داند و از این لحاظ توافقی بین دولت و ملت برقرار است.

به طور خاص در مورد این مساله و به طور عام درباره‌ی همه‌ی مسایل، تا کی باید فکر کنیم که مطالبه‌ی ما مطالبه‌ی همه‌ی مردم است و تا وقتی که مطالبات این چنینی را تبیین نکرده‌ایم، چه‌طور توقع داریم که با این لایحه‌ها مخالف باشند و از ما حمایت کنند، آن هم در حالی که مرد و زن‌مان به «سالار» بودن یک چیزی، (مرد- حکومت)، باور دارند.

یک خیابان دراز

استاندارد

روز اولی که رسیدیم این‌جا، مالمو را می‌گویم، «پر» بعد از این‌که ما را به خانه رساند و چمدان‌های سنگین را یک گوشه ولو کردیم، پیشنهاد داد برویم تا این حوالی را نشان‌مان دهد. از تابستانی گرم و شرجی وارد پاییز شده بودیم. یک لا پیرهن، راه افتادیم دنبالش. کلیدها را گفت که چی به چی است و کجا باید آشغال بریزیم و کجا رخت بشوییم. بعد رفتیم توی خیابان اصلی.

خیابان اصلی به غایت خلوت بود و ما با چشم‌های گشاد و مه‌آلود سعی می‌کردیم دنیای جدید را بفهمیم. دیدیم ایستگاه اتوبوسی در دو قدمی‌مان است، یک دکه‌ی فلافل فروشی سر چهارراه و یک عالم دوچرخه این‌جا و آن‌جا ….  پر، ما را برد کمی دورتر. از کنار مرکز پزشکی محله و زمین فوتبال و ساختمان‌ها گذشتیم و رسیدیم به یک سوپرمارکت (کوپ). پارک نزدیک سوپر را دیدیم – فولکتس پارک – و بنای میانه‌اش را که شبیه مسجد بود اما کلاب بود!

پس‌فردایش دوباره پر آمد دنبال‌مان تا چیزهای بیش‌تری نشان‌مان دهد. همان مسیر سوپرمارکت را ادامه دادیم و این بار از کنار کلیسایی (بابل) گذشتیم که کلیسا نبود و کلاب بود(!) و رفتیم تا رسیدیم به میدانی به نام «تراینگل». پر، یک مرکز خرید کوچک را نشان‌ داد و هتل «هیلتون» شهر و پیاده‌راهی را که پر از مغازه و کبوتر و سگ بود. وسط همان خیابان در کافه «هلندیا» مهمان‌مان کرد به قهوه، بعد بردمان به ایستگاه مرکزی با همان «سنترال استیشن» و برای‌مان کارت اتوبوس خرید و موقع برگشت هم یادمان داد که سوار کدام خط باید بشویم. همان‌جا با او خداحافظی کردیم و تلاش کردیم ایستگاه دم خانه‌مان را خودمان پیدا کنیم.

از آن روز به بعد زندگی ما شد یک خیابان دوچرخه‌رو که می‌رفت تا دم سوپرمارکت کوپ. قرارهای‌مان را می گذاشتیم در میدان تراینگل، دم در هیلتون. برای قرار قهوه‌خوری می‌رفتیم هلندیا. برای خرید می‌رفتیم پیاده‌راه. خط اتوبوس دم خانه را سوار می‌شدیم و نشانه‌مان از شهر، فولکتس پارک و بابل و این حرف‌ها بود.

یک بار رفتیم یک جای جدید، مرکز خریدی به نام «اینتره»؛ هول بودیم و نفهمیدیم درش کجاست و تهش کجاست، زود برگشتیم. فقط اسم خیابان خودمان را می‌دانستیم و شماره‌ی آپارتمان‌مان را و مالمو برای ما همین بود. یک خیابان دراز که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد! من خیال می کردم مالمو را شناخته‌ام: شهر کوچکی است، خانه‌هایش نماهای آجری یا سیمانی قدیمی دارند، توی مشتم است!

امروز دوباره رفتیم اینتره. چشم‌مان دیگر مثل روز اول تار نبود. وقتی رفتیم طبقه‌ی آخر، دیدیم جز برگر کینگی که دفعه‌ی اول پیدا کرده بودیم، غذاهای دیگری هم می‌شود خورد. دیدیم آن ته، پنجره‌های بزرگی هست، رو به یک نیروگاه برق، سمت اتوبان‌هایی که ما تا حالا ندیده بودیم، منظره‌ای تازه، گیرم همان نزدیکی، پشت یک ساختمان نه چندان عظیم.

مالمو شهر کوچکی است برای کسی که در تهران بزرگ شده و زندگی کرده، اما همین شهر کوچک منظره‌های نادیده کم ندارد. برای شناختنش، برای فهمیدنش، باید روزهای زیادی از این سر شهر تا آن سر شهر رفت، سوار اتوبوس‌هایی غیر از خط دم خانه شد و قرارهایی غیر از هیلتون و هلندیا گذاشت. باید رفت خانه‌ی پر و آماندا و کریستین، باید سوئدی یاد گرفت و لحن خاص مردمش را فهمید. کشف شهر کوچکی مثل مالمو آسان نیست، وقتی بفهمی که همه‌ی راه‌های دنیا از جلوی سوپرمارکت کوپ نمی‌گذرد.

مردمانی هستند که تمام عمرشان از یک خیابان می‌گذرند، پنجره‌شان همیشه به روی یک منظره باز می‌شود، همیشه به یک زبان حرف می‌زنند، غذاهای‌شان همیشه تکراری است، تلویزیون‌شان همیشه یک چیز نشان می‌دهد، ته سفرشان شهرری و کرج است. درهای‌شان بسته است، درهای ذهن و روح‌شان. می‌خواهم بگویم از صدر تا ذیل، عادت کرده‌اند به این‌که با دنیا مثل خیابان دم‌ خانه‌شان برخورد کنند؛ هیچ‌وقت سری به پشت‌ ساختمان‌شان نمی‌زنند شاید راه‌ دیگری هم باشد. در توهم چنین مردمی، آن‌ها مهمان‌نوازترین، بافرهنگ‌ترین و پرغرورترین مردم‌اند و در خیال حاکمان‌شان، تصویر مه‌آلود تلویزیونی و تبلیغی، تصویر حقیقی دنیا و مافیهاست. می‌]خواهم بگویم …، نه دیگر ولش کن. به اندازه‌ی کافی گفتم. العاقل یکفیه الاشاره!

بابل

کریسمس واقعی

استاندارد

کریسمس در شرق (بر اساس تجربه‌ی من: مالزی)، یک اتفاق توریستی است؛ مثل خیلی چیزهای دیگر که اصالتن مال شرق نیست و از غرب آمده و توریستی شده. مثل برج‌های بلند و مراکز خرید مدرن و اتوبان‌های جدیدی که واقعن احساس می‌:کنی مال آن فضا نیستند و صرفن برای قشنگی آن‌جا گذاشته‌ شده‌اند. برای مردم شرق، این چیزها اصل زندگی نیست. آن‌ها در واقع این چیزها را اتاق پذیرایی خانه‌شان کرده‌اند؛ جایی که مهمان‌ها بیایند و بنشینند و از دیدن مبل و پرده و فرشش لذت ببرند. وگرنه آن‌ها خودشان توی هال خانه، روی زمین می‌نشینند یا در حاشیه‌ی خیابان‌ها، غذاهای خیابانی می‌]خورند.

برگردیم به کریسمس …. کریسمس پارسال در مالزی بودیم. شب عجیبی بود. مردمان همه در خیابان، جای پارک ماشین کم‌یاب، دختر و پسر، پیر و جوان، همه توی خیابان بوکیت بینتانگ بودند و دست هر کدام‌شان یک اسپری برف شادی که روی سر هم‌دیگر و روی ماشین‌های گذری خالی می‌کردند. مردمان آن‌جا هرگز برف ندیده‌اند اما آن‌قدر برف شادی روی سر هم خالی کرده بودند که فکر می‌کردی معجزه شده و در مالزی برف باریده است. کف زمین پر بود از قوطی‌های خالی اسپری و همه کلاه قرمز بر سر داشتند و این گوشه آن گوشه، عکس کریسمسی می‌گرفتند. بساط دست‌فروش‌ها گرم بود و هر طرف را نگاه می‌کردی منظره‌ای دیدنی بود. برای من تازه‌‌آمده، این توهم به وجود آمد که پس مراسم کریسمس این است؛ مردم می‌ریزند در خیابان و برف شادی می‌بارد!

امسال اما تمام تصور من از کریسمس به هم ریخت. کریسمس این‌جا، تنها شباهتش به مالزی در درخت‌های کاجی بود که از مدت‌ها قبل علم شده بودند؛ هرچند نه به عظمت درخت‌های مراکز خرید مالزی؛ اما توی هر خانه‌ای بودند، به اضافه‌ی شمعدانی‌های برقی و ستاره‌های چراغ‌دار پشت پنجره که  یک ماه تمام  می‌درخشیدند و نور ملایم‌شان تمام شهر را روشن می‌کرد. یک مراسم تمام عیار بود، با شمع‌هایی که باید یکی‌یکی هر یک‌شنبه روشن می‌شدند تا آخرین یک‌شنبه‌ی ماه دسامبر و با نوشیدنی‌های مخصوص‌شان که به شکل خیلی جدی و‌‌ آیینی می‌]نوشیدند و برنامه‌هایی که برای رفتن از شهر و پیوستن به خانه و خانواده می‌چیدند. هدیه خریدن برای بچه‌ها و بزرگ‌ترها یک اتفاق واقعی بود -در مالزی کسی جدی‌اش نمی‌گرفت- و خلاصه شب و روز کریسمس، دیگر شهر خالی شد و در سکوت فرو رفت. همه به خانه‌ها رفته بودند تا با هم باشند؛ بچه‌های مستقل شده با آن حریم خصوصی نامحدودشان، قرار بود یکی دو روزی با خانواده باشند و صبحانه‌ی کریسمس و فهوه‌ی کریسمس و در نهایت شام کریسمس بخورند. حالا این وسط حتمن کسانی هم غر می‌زنند به این مراسم رسمی خانوادگی که اجباری هم در آن هست، اما در نهایت، همه به خانه‌های‌شان رفتند. شهر مانده بود و ما و چند مهاجر دیگر مثل ما که خانواده‌ای در انتظارشان نبود.

آن روز در خیابان‌های خلوت شهر، وقتی دیگر هیچ‌کس جز ما دو نفر و نصفی نمانده بود،‌ ناگهان احساس تنهایی کردم و از این‌که کسی منتظرم نیست و برایم هدیه‌ای نخریده و برای بچه‌ام هدیه‌ نخریده‌ام، بغض کردم. آن‌جا با مفهوم واقعی این آیین مواجه شدم؛ جایی که آن آیین متولد شده بود نه جایی که می‌]خواست یک جاذبه‌ی توریستی باشد.

این‌جا کریسمس همان‌قدر واقعی بود که دیپاوالی و عید چینی‌ها در مالزی و نوروز و شب یلدا در ایران. بغض کردم اما از این تجربه خوشحال بودم؛ چون داشتم یک چیزی را زندگی می کردم که درباره‌اش درک قبلی نداشتم و حالا داشتم می‌شدم بخشی از یک آیین تازه.