بایگانی برچسب‌ها: زندگی

از تاریکی تا روشنایی

استاندارد

آسمان ابرى و بارانى، هرگز باعث گله‌ام نمى‌شود، نه فقط چون باران و ابر زيباترين مظاهر طبيعت‌اند در نگاهم، كه چون مى‌دانم آسمان عقيم چطور جهان را مى‌خشكاند.
قدردان لحظه‌هايم؛ وقتى در خيابان قدم مى‌زنم و شكم گرد زنى را مى‌بينم و نوزادهاى نرم خوابيده را.
جشنواره‌اى است برايم دنيا وقتى پنجره‌هاى روشن را مى‌بينم و صورت‌هاى درخشان مردم را كه طعم خوشى زير دندان‌هايشان است.
فرق هواى تازه و تنفس دود را مى‌فهمم و رگ‌هايم باز بازند براى جريان سرخ زندگى.
از درك اهميت حيات، سلول‌هايم تسبيح مى‌گويند اينجا و اكنون را. ابن‌الوقتم، صوفيانه راه رندى را انتخاب كرده‌ام. براى سماع در اين ميدان، طى ارض كرده‌ام لا جبر و لا تفويض گويان و به منزلى رسيده‌ام كه با جهانم ستيز نيست.
 
«در تاريكى آنقدر مانده‌ام كه از روشنى بگويم.»

هی‌یا مالمو!

استاندارد

این یک یادداشت از سر دلتنگی است.
چند هفته پیش، برای یک بورس کاری نویسندگی در سوئد برگزیده شدم. چند ماه قبل نخستین کتابم برنده‌ی جایزه شد، چند روز پیش شعرهایم در شماره‌ی ویژه‌ی مجله‌ی تخصصی شعر سوئد منتشر شد، با نشریات و روزنامه‌ها و شبکه‌های مختلف گفت‌و گو کردم، در دانشگاه و مدرسه و کتابخانه سخنرانی کردم و از جان به حرف‌هایم گوش کردند، برای مطالبی که در روزنامه‌ی شهر نوشتم، ده‌ها پیام و نظر شخصی گرفتم و هر قدمی که برداشتم، تشویق شدم و جز احترام چیزی ندیدم. از آنها توقعی نداشتم، اما بیش از توقعم محبت دیدم. این سرزمین با من بسیار مهربان بوده؛ بدون هیچ پشتوانه و رابطه‌ي قبلی – بخوانید پارتی- وارد آن شدم؛ پیش از آن، کسانی که می‌توانستند در آن سخت‌ترین شرایط کمکم کنند، حتی از دادن اطلاعات ساده و روزمره دریغ کردند و اطلاعات‌شان را نگه داشتند تا در تاریکی ذهن‌شان بگندد.
توی شهری که ده‌ها «دوست(؟)» هم‌سرزمین دارم، در چشم پارسی‌زبانان شیرین‌گفتار، این طوطیان شکر شکن، هرگز دیده نشدم؛ نقد و نظر پیشکش‌شان، که دیدند و سکوت کردند، گذشتند و بی‌خیال عبور کردند، لایکی هم حرامم نکردند! سلامم را به سردی جواب دادند و لبخندم را روی لبم خشکاندند. اما خوش‌حالم که توی هیچ‌ باند و دسته و گروهی نبودم، با توانایی خودم پیش رفتم، به جای قربان صدقه‌‌ی افراد رفتن، کار کردم، نوشتم، نوشتم، نوشتم، نوشتم… حرف زدم و دروغ نگفتم.

چیزی که مقدس شود از چشم من می‌افتد

استاندارد

آسان نیست. این‌که جرات کنی و حرف بزنی. همه جا پر است از تابلوی هیس، که یادآوری می‌کند زدن هر حرفی چه عواقبی می‌تواند داشته باشد. این عاقبت زندان و شکنجه و تبعید نیست، بی‌مهری و نادیده انگاری است که زهرش بدتر می‌سوزاند و کشنده‌تر است.
آسان نیست، اما گریزی هم نیست. برای بزرگ شدن، بیرون آمدن از سایه، رها شدن از فشار روابط بیمار، پیدا کردن روزنه‌های باز و برای نفس کشیدن باید پیه این عاقبت را به تنت بمالی. بمالی یا تا آخر عمرت به جزیره‌ی سکوت و سانسور و تظاهر تبعید شوی.
من همیشه این عاقبت را می‌پذیرم. نه این‌که ظرفیت دلم کم است و طاقتم کوچک، میل به تظاهر و پذیرش و سکوت، کمتر قانعم می‌کند به ماندن و از ترس از دست نرفتن و از دست ندادن، تن دادن به چیزی که باورش ندارم.
چند روز پیش، در یک سمینار سه نفره درباره‌ی تجربه‌های شخصی‌ام از سانسور، ناگهان پوسته‌‌ای را پاره کردم. چیزی ناگهان در من کشف شد. صدایم هیجان پیدا کرد،‌لحنم قاطع‌تر شد. به وضوح ذهنم نظم تازه‌ای پیدا کرده بود؛ تنم رها بود، زبانم آزاد. تحلیلم روشن و حتی روان‌تر از همیشه انگلیسی حرف می‌زدم.
مثل پرنده‌ای که با نوک خودش قفس را باز کرده باشد، فرصت پرواز را غنیمت دانسته بودم. بعد انگار از سردردی طولانی جسته باشم، رگ‌های سرم آرام گرفته بودند. چشم‌هایم روشن‌تر شده بود. دست‌‌هایم قوی‌تر.
یک شب پیش از آن، ساعت‌ها با دوستی حرف زده بودم. با نسرین. حرف‌هایمان بی‌نظم و قاعده بود؛ بی فکر و نقشه‌ی قبلی. پشت هم اتفاق‌های معنادار افتاد. کلامی که بر زبان غریبه‌ای جاری بود، اظهار نظر آن یکی، سرخوشی آن دیگری. توی راه که برمی‌گشتم، در قطار نیمه شب کپنهاک به مالمو، کلمات روی صفحه‌ی‌ آیفون، سرازیر می‌شدند؛ درست با همان سرعتی که قطار از اورسوند برو می‌گذشت.
نتیجه‌اش شد یک شعر و دو شعر و اراده‌ی قاطع به معامله نکردن بر سر هیچ دعوت به سکوتی.

×
من هرگز تن به مجلس‌آرایی این ضیافت نداده‌ام؛ چه آن روزها که می‌شد درامنیت یک رابطه‌ی ظاهرا مقبول زندگی کنم و از موهبت‌های دنیایی در عنفوان جوانی(!) کام بگیرم، چه روزگاری که می‌شد با چند متر پارچه جایگاه بهتری پیدا کرد، چه زمانی که می‌شد با گردنی خمیده، سال‌ها ساکن دفتر، اداره یا تحریریه‌ای خاک گرفته بود یا به قیمت سر و سری با صاحب نشر، «اندکی جرح و تعدیل» را پذیرفت و کتاب‌های بیشتری منتشر کرد یا به خاطر یک آخر هفته کنار کسانی بودن، یک عمر خفت و خواری و رنج و مشکل و تحقیر را به جان خرید.
من اما هرگز تحقیر را انتخاب نکردم، اما تا توانستم هرچیزی را که می‌خواست تحقیرم کند تحقیر کردم. چیزهای «مقدس» را دور ریختم؛ زمانی مذهب، روزگاری آرمان، چندصباحی وطن و هر آن‌چه که اندیشه‌های بازدارنده، آن را در قالب مقدسات غیرقابل لمس و غیر قابل نقد به زندگی تحمیل می‌کنند.این مقدسات می‌تواند عشق هم باشد، یا خانواده یا دوستی. چیزی که مقدس شود، از چشم من می‌افتد.
حالا سخت‌ترین تلاش من حفظ چیزی است که آن را با سختی و مبارزه به دست آورده‌ام. قیمتش از دست رفتن بعضی چیزها بوده، اما بسیاری چیزها که مهم‌ترینش پیداکردن افق‌های بازتر بوده در جهان و یافتن دنیایی فکر و اندیشه‌ی تازه که از توی قبر آن مقدسات هرگز نمی‌شد به آنها رسید، به نظرم آنقدر قیمتی‌اند که به خاطرشان تن به هیچ تحقیری نمی‌دهم و در مقابل جزم‌اندیشی، کوته فکری، قیم‌مآبی، نژادپرستی، زن‌ستیزی و هرچه را که میراثی نامقدس و متعلق به گذشته‌ی تاریخ و هستی است، تحقیر می‌کنم و دلم….نه، دلم برای جامعه‌ی معجزه‌اندیش، زن ستیز و قیم‌خواه نمی‌سوزد.

نشد

استاندارد

توی انگلیسی می‌گویند:
It doesnt work
فارسی‌اش می‌شود:
جواب نمی‌دهد
گاهی این‌طوری است. زیاد تلاش می‌کنی، خیلی برایت مهم است، اما نمی‌شود.
10 سال قبل بود، خیلی تلاش کردم، خیلی خودم را زدم به در و دیوار. حتی صبوری کردم با این‌که هرگز آدم صبوری نبودم، اما جواب نداد. در کوتاه مدت شد، اما در بلند مدت جواب نداد و هرگز نفهمیدم چرا.
راستش آن موقع آن‌قدر برایم مهم بود که بشود، که همه چیز را حساب کردم. در زندگی‌ام هرگز آن‌همه حساب‌گر نبودم؛ حساب دقیقه و ثانیه، حساب هر کلمه و جمله، حساب هر حرکت دست و هر پلک زدن… حساب نفس‌هایم را هم داشتم حتی… اما آن همه سنجش به کارم نیامد.
درد دارد و ته دل آدم می‌سوزد؛ مخصوصا که آدن تقدیرگرایی نباشی و فکر نکنی که صلاح و مصلحتی در کار است. اما چاره‌ای هم نیست. تنها می‌توانی با خودت تکرار کنی که جواب نمی‌دهد و توی خواب‌های خیلی عمیق، رجوع کنی به آن حس‌هایی که می‌توانستند خوب باشند، اما چه می‌شود کرد که  It did not work/نشد.

عزیز توی اتاق

استاندارد

سال 1383، گمانم همان سال بود که دیدمش. امسال دست‌کم 10 سال از اولین دیدارمان می‌گذرد.

دوستی ما آرام شکل گرفت، به روایت او خیلی دیر، به روایت من خیلی دور. شاد و پر انرژی بود، بلند می‌خندید و از همه مهم‌تر این‌که ته لهجه‌‌اش، برای من خوشایند بود وتنها کسی بود که می‌توانست مفهوم «جنده پری» را بفهمد. همیشه فکر می‌کردم دوست شده‌ایم، هرچند دیدارمان گاه ماه‌ها به تاخیر می‌افتاد. الان فهمیده‌ام که من این‌طوری‌ام که خیال می‌کنم رابطه‌ای شکل گرفته، بعد با آن خیال پیش می‌روم، نزدیک‌تر نمی‌شوم چون از زیادتر نزدیک شدن می‌ترسم، معذبم انگار و حس مزاحم بودن و شدن را دوست ندارم. اما فکر می‌کردم با هم دوست بوده‌ایم افتان و خیزان، چون من از یک داستان عشقی مهمش با خبر بوده‌ام، همان که بابتش لاغر شده بود… یادم می‌آید که بهش زنگ می‌زدم تا ببینم داستان‌شان چه می‌شود؛ گاهی هم پندهایی داده‌ بودم تا جایی که یادم هست. یادم هست یک بار توی جاده‌ی شمال، وقتی که هنوز از آن احساس غمگین بود، مدتی طولانی با تلفن با هم حرف زده‌ بودیم. خیلی جزئیات دیگر از رابطه‌مان یادم هست، آرایشگاهی که می‌رفت، مدل ابروهایش و این‌که کجا می‌رفت برای خواهرزاده‌هایش عیدی بخرد و برای پدرش هدیه‌ی تولد چه خریده بود و این‌که چقدر دوست‌شان داشت. تولد خواهرزاده‌هایش را یادم هست، عروسی برادرش را هم. می‌دانست داستان‌هایی را که من از دوستان دیگرم برایش می‌گفتم، داستان‌هایی که در یک کافه‌ی کوچک زیر پله‌ تعربف می‌کردم. حتی شب‌هایی تا صبح در خانه‌ی من حرف زده بودیم، خندیده بودیم از ته دل. رفته بودیم رستوران بارها، به مهمانی‌هایم آمده بود. موهایش را یادم هست که در یک مهمانی باز کرده بود، سیاه و پرپشت، غر می‌زد که رفته آرایشگاه و زیر روسری موهایش خوابیده. ساعت 12 نشده می‌رفت تا به دام خفاش شب نیفتد.

دوست بودیم سال‌ها به نظر من، اما چیزهایی هم بود که خالی بود. من فکر می‌کردم حد شناسی و ادب است، او هم هرگز از مرزهایی پا جلوتر نمی‌گذاشت. زیادی مودب بود، هرگز سوال نمی‌کرد که چه شده و چه قرار است بشود. آن‌قدر سوال نکرده بود که زندگی من شده بود پر از راز. دلم می‌خواست بگویم من که دل کوچکی دارم در راز نگه‌داری… آن هم راز خودم که هیچ وقت مطمئن نبودم که از گوشه و کنار به گوشش نمی‌رسد.

دوست بودیم سال‌ها، آن قدر که وقتی مریض شدم سخت، آمد به دیدم. قرص‌هایی می‌خوردم که زمان را از من می‌دزدید. خودم بودم، بدون حافظه. زندگی‌ام شده بود لحظه. نه می‌دانستم قبلش چه شده، نه بعدش را پیش‌بینی می‌توانستم بکنم. همان روزهایی که گل می‌خریدم برای خودم از گل‌فروش‌های دور میدان ونک و فردا می‌پرسیدم این گل‌ها را کی گذاشته روی میز. روزهایی که توی سرم سیاه شده بود و حفره‌های تودرتوی تیره مغزم را پر کرده بود. یکی از همان روزها بوده انگار. او آمده است دیدنم. پیش مادرم بوده‌ام. کی آمده؟ بعدازظهر؟ عصر؟ شب؟ نمی‌دانم. وقتی برایم تعریف می کرد، زمانش را نگفت. شنیده بود حالم خوب نیست، زنگ زده و پرسیده بیایم پیشت؟ گفته‌ام بیا و آمده است. با هم حرف زده‌ایم. شاید شام هم خورده‌ایم. بعد برگشته‌ایم توی اتاق، من به کسی تلفن زده‌ام… کسی به من تلفن زده… یادم نیست، حتی یادم نیست وقتی او تعریف می‌کرد، چه گفت. اما من حالم بد شده باز. گریه کرده‌ام. رو کرده‌ام به او و گفته‌ام اصلا تو چرا این‌جایی الان… باید فلانی الان این‌جا باشد… اسم دوستی را آورده‌ام، زنگ زده‌ام به آن دوست، گریه کرده‌ام. او لابد نشسته بوده آن‌جا. برایم نگفت چه می کرده آن لحظه، کجا نشسته بوده، اما می‌توانم تصور کنم هیکل ظریفش را روی تنها صندلی آن اتاق، یا لبه‌ی تختی که من رویش افتاده بودم. برایم گفته که معذب شده که آن‌جا چه می‌کند، به خودش گفته باید برود، مادرم آمده، من قرص خورده‌ام… نمی‌دانم چه شده بعد… خوابیده‌ام؟ بیهوش شده‌ام؟ آه… لعنتی چرا یادم نمی‌آید؟ بعدش لابد این‌طوری بوده که او رفته، قبل از ساعتی که خفاش شب بیاید، سوار ماشینش شده، رانندگی کرده تا خانه و فکر کرده به این‌که… نمی‌دانم. نمی‌دانم.

من چند وقت بعد خوب شده‌ام. یادم نیست کی.

بعدها اس‌ام اس‌هایی را که برای دیگران فرستاده بودم خواندم… به بعضی‌ها فحش داده بودم. برای بعضی‌ها شعر فرستاده بودم. برای او چه؟ نمی‌دانم چه چیزی در درونم بود، اما می‌دانستم باید بیاید و با هم حرف بزنیم. دعوتش کردم برای استخر، باز در خانه‌ی مادرم. برایش از چیزهایی گفتم که در آن هفته‌های بی‌خبری گذشته بود. قطره‌های آب را روی تنش یادم هست، تکیه داده بودیم به لبه‌ی استخر و پاهایمان را تکان می‌دادیم و من حرف می‌زدم. هیچ وقت آدم شنا کردن نبودم، اما یادم هست که او می‌گفت گاهی بعد از کار، می‌رود استخر، تنها، چند دور شنا می‌کند و برمی‌گردد. تنها؟ چطور تنها می‌رود استخر؟

برایش نگفتم چه بلایی سرم آمده. نگفتم چرا حالم خوب نبود. نپرسید. نگفتم. بهش گفتم ساک استخرش را بگذارد توی صندوق عقب، بیاید خانه‌ی ما، اما هرگز دوباره نرفتیم استخر.

دوست بودیم با هم؟ من می‌‌گویم بودیم و او مطمئن نیست. برایم مهم بوده بودنش، چند خط برایش نوشته بوده‌ام توی وبلاگم برای تشکر. دوستم بوده است.

بعدها یک جایی واقعا رابطه‌مان نفس‌گیر شده، شب‌هایی که می‌رفتیم پاستاخوری، وقتی اولین بار رفتم خانه‌اش، وقتی شب ماندم، وقتی توی حمامش دوش گرفتم، وقتی دست زدم به کتاب‌های کتابخانه‌اش. وقتی برایم لوبیاپلو پخت با سالاد شیرازی و برایم دلستر خنک آورد و ژله‌ی مخصوص.

توی همان نفس‌گیری بود انگار، توی کوران حوادث که می‌رفتیم «خرید» و «حراجی»، کمی گذشته از 13 آبانی که رفتیم هفت تیر، چند وقت بعد از ناهارخوردن‌هایمان توی غذاخوری محل کار، شاید همان نیمه شبی که توی راه فرودگاه امام، برایش پیام خداحافظی فرستادم و آن هواپیما هرگز مرا با خودش نبرد… یک‌جایی رابطه‌مان نفس‌گیر شد، آن‌جایی که توی بازداشت یک‌نفس درباره‌ی کشک‌بادمجانی که پخته بود حرف می‌زدم و درباره‌ی مسابقه نکست پرشین استار که‌آن شب پخش می‌شد. وقتی که یک میلیون بار به هم می‌گفتیم: «امروز در کوفه غوغایی برپاست» و هزار بار از هم می‌پرسیدیم: «شیب؟ بام؟» آن‌جایی که ترانه‌های مشترکی را زمزمه‌ می‌کردیم و به جرز یک دیوار می‌خندیدیم. به او گفته بودم چقدر دوستش دارم و برایم مهم است؟

همان روزها بود انگار که می‌دانستم می‌روم و برنمی‌گردم. همان روزها که شده بود گریه‌کنان زنگ بزنم بهش و بخواهم بروم پیشش- بدون‌آن‌که او چیزی بپرسد و من چیزی بگویم – توی همان روزهای نفس‌گیر که  دور میز غذاخوری گرد من پیتزا می‌خوردیم، همان وقت‌هایی که پی ام سی آهنگ «تشنه‌ی لب‌هاتم/ منو بی‌تابم کن/ منو با لالاییت/ دوباره خوابم کن» پخش می‌کرد، همان ایام بهار عربی و بحث‌های سیاسی… همان روزها بود که سکوت کرده بودم دوباره، توی ذهنم عقب می‌زدم داستان رفتن را، با حس «بهتره درباره‌ش حرف نزنیم»، که «هنوز زمانش نرسیده»، که «دم رو غنیمت بشماریم حالا که با همیم.» به شهر به کوچه، به صورت مادر و پدر و برادر و خواهر، به صورت او، به هیچ چیز جوری نگاه نمی‌کردم که انگار قرار است همین فردا، همین چند روز دیگر، برای همیشه بروم. یک‌جوری باشیم انگار همیشه هستیم. خب او که قرار نبود بیاید هیچ‌وقت. شاید دو سال پیش حاضر بود بیاید، اما این اواخر آب پاکی را ریخته بود روی دستم که نمی‌تواند بیاید، نمی‌خواهد، می‌خواهد پیش خانواده‌اش باشد. پس چرا باید می‌گفتم دلم هری می‌ریزد پایین از فکر رفتن؟ چرا باید شب‌های پرنور خانه‌اش را خراب می‌کردم؟

شنبه بود آن روز که می‌خواستم بروم. شب قبل توی تاریکی خیابان‌های تهران، به نور چراغ‌هایی که روی شیشه‌ی ماشین می‌افتاد نگاه می‌کردم و گریه‌ام بند نمی‌آمد. نگفته بودم که فردا می‌روم. هنوز نگفته بودم. می‌خواستم مثل همیشه‌ی عمرم لال شوم، اما رضا نگذاشت. بهم گفت نامردی است. حس بدی پیدا خواهد کرد. من دوستش داشتم. نمی‌خواستم نامرد باشم. نمی‌خواستم حس بدی پیدا کند. زنگ زدم بهش، گفتم یک دقیقه می‌آیم تا دم در.

وقتی داشتم کد زنگ خانه‌اش را فشار می‌دادم، به رضا گفتم این آخرین بار است. حتی نمی‌توانستم برای آخرین بار خانه‌اش را ببینم. مبل‌ راحتی‌اش را، میز شیشه‌ای اش، کتری‌اش را که آرام می‌جوشد و تختش را آن گوشه‌ی اتاق. خودش را دیدم اما. توی تاریکی، زیر نور کمرنگ جلوی در. دست به سینه بود. می‌خندید. گفت بروم به سلامت و خوش بگذرانم. فکر می‌کرد برمی‌گردم… فکر می‌کرد برمی‌گردم؟

چند روز بعد توی چت با هم حرف زدیم. تظاهر کردم خیلی خوشحالم. که دارم خوش می‌گذرانم. که آن‌جا خارج است و خارج جای خوبی است. قلبم داشت سوراخ می‌شد. همان‌جا چیزی از روی امواج اینترنت رد شد و به او رسید. فهمید.

××××××

دو سال تمام، با او از پشت سطرهای سفید حرف زده‌ام، از پشت کلمه‌های بی‌جان با او خندیده‌ام. با کلمه‌هایش که تندتند می‌نوشته و آرام آرام ظاهر شده روی جعبه‌ی کوچک چت، گریه کرده‌ام بارها و به هق هق افتاده‌ام. توانسته‌ایم با حروفی که یکی یکی توی صفحه به هم می‌چسبند درباره‌ی خاطره‌هایمان حرف بزنیم، درباره‌ی آهنگ‌های این روزها، درباره‌ی صدای خواننده‌‌ای که توی ماشین او تا خانه پخش می‌شود و درباره‌ی حرف‌هایی که نزدیم… هرگز نزدیم. او نپرسیده، من نگفته‌ام، من نگفته‌ام، او نپرسیده. گاهی صبح که از خواب بیدار می‌شوم به این فکر می‌کنم که اگر این روزها ادامه پیدا کنند و او همیشه همان طور پشت کامپیوترش بماند و من همیشه همین‌جا، داخل این قاب کوچک، پیر بشویم، بمیریم، چقدر برایم ناامیدکننده است… مگر می‌شود یک عمر با خطوطی که دیگر حتی سربی هم نیستند و مجازی‌اند، با یک آدم حرف زد، بی‌شنیدن زنگ صدایش، لمس دست‌هایش، بوی بودنش؟

درگیر رابطه‌های غیرضروری، آدم‌های بی‌فایده. شمارش احمقانه لایک‌های غریبه، انتظار محبت‌ و توجه از رهگذران و اکسپت شدن از طرف فضول‌های محله. کسی آزارم می‌دهد. کسی می‌خواهد روحم را خط‌خطی کند. توی ذهنم با او حرف می‌زنم. می‌گویم که گریه کرده‌ام بارها از زور غصه در تنهایی و دلم خواسته زود یک جایی، وسط کارهای روزنامه، وقتی دارد صفحه‌ها را رد می‌کند و خبرها را می‌بیند و می‌گوید شلوغم، گیرش بیاورم و برایش بگویم که خسته‌ام و طاقتم طاق شده. بعد یکهو، یک روز، توی همین خطوط بی‌خط مجازی برایم خاطره‌ی آن روز را می‌گوید، آن روز که آمده و من نفهمیده‌ام، آن روزی که وجودش را حس نکرده‌ام، در حالی که بوده، توی اتاقم بوده، با من حرف زده، من زنگ زده‌ام به یکی دیگر، اسم یکی دیگر را آورده‌ام، به او گفته‌ام جای او باید کس دیگری این‌جا باشد و قرص خورده‌ام و خوابیده‌ام…

از خودم خیلی بدم می‌آید، از خودم توی آن اتاق، از خودم توی این اتاق، از خودم این همه دور.

بدم می‌آید از این‌که آدم‌های توی اتاق فکر می‌کنند کسی پشت تلفن‌ هست، از این‌که دارم با کسی پشت تلفن حرف می‌زنم و آن لحظه نمی‌گویم که چقدر آدم‌های توی اتاقم را دوست‌تر دارم.

دوست خوب من، آدم توی اتاقم، دوستِ ساکت ِ هرگز چیزی نپرس، دوست عزیزتر از همیشه… ممنون که آن روز را به یادم آوردی.

کریسمس واقعی

استاندارد

کریسمس در شرق (بر اساس تجربه‌ی من: مالزی)، یک اتفاق توریستی است؛ مثل خیلی چیزهای دیگر که اصالتن مال شرق نیست و از غرب آمده و توریستی شده. مثل برج‌های بلند و مراکز خرید مدرن و اتوبان‌های جدیدی که واقعن احساس می‌:کنی مال آن فضا نیستند و صرفن برای قشنگی آن‌جا گذاشته‌ شده‌اند. برای مردم شرق، این چیزها اصل زندگی نیست. آن‌ها در واقع این چیزها را اتاق پذیرایی خانه‌شان کرده‌اند؛ جایی که مهمان‌ها بیایند و بنشینند و از دیدن مبل و پرده و فرشش لذت ببرند. وگرنه آن‌ها خودشان توی هال خانه، روی زمین می‌نشینند یا در حاشیه‌ی خیابان‌ها، غذاهای خیابانی می‌]خورند.

برگردیم به کریسمس …. کریسمس پارسال در مالزی بودیم. شب عجیبی بود. مردمان همه در خیابان، جای پارک ماشین کم‌یاب، دختر و پسر، پیر و جوان، همه توی خیابان بوکیت بینتانگ بودند و دست هر کدام‌شان یک اسپری برف شادی که روی سر هم‌دیگر و روی ماشین‌های گذری خالی می‌کردند. مردمان آن‌جا هرگز برف ندیده‌اند اما آن‌قدر برف شادی روی سر هم خالی کرده بودند که فکر می‌کردی معجزه شده و در مالزی برف باریده است. کف زمین پر بود از قوطی‌های خالی اسپری و همه کلاه قرمز بر سر داشتند و این گوشه آن گوشه، عکس کریسمسی می‌گرفتند. بساط دست‌فروش‌ها گرم بود و هر طرف را نگاه می‌کردی منظره‌ای دیدنی بود. برای من تازه‌‌آمده، این توهم به وجود آمد که پس مراسم کریسمس این است؛ مردم می‌ریزند در خیابان و برف شادی می‌بارد!

امسال اما تمام تصور من از کریسمس به هم ریخت. کریسمس این‌جا، تنها شباهتش به مالزی در درخت‌های کاجی بود که از مدت‌ها قبل علم شده بودند؛ هرچند نه به عظمت درخت‌های مراکز خرید مالزی؛ اما توی هر خانه‌ای بودند، به اضافه‌ی شمعدانی‌های برقی و ستاره‌های چراغ‌دار پشت پنجره که  یک ماه تمام  می‌درخشیدند و نور ملایم‌شان تمام شهر را روشن می‌کرد. یک مراسم تمام عیار بود، با شمع‌هایی که باید یکی‌یکی هر یک‌شنبه روشن می‌شدند تا آخرین یک‌شنبه‌ی ماه دسامبر و با نوشیدنی‌های مخصوص‌شان که به شکل خیلی جدی و‌‌ آیینی می‌]نوشیدند و برنامه‌هایی که برای رفتن از شهر و پیوستن به خانه و خانواده می‌چیدند. هدیه خریدن برای بچه‌ها و بزرگ‌ترها یک اتفاق واقعی بود -در مالزی کسی جدی‌اش نمی‌گرفت- و خلاصه شب و روز کریسمس، دیگر شهر خالی شد و در سکوت فرو رفت. همه به خانه‌ها رفته بودند تا با هم باشند؛ بچه‌های مستقل شده با آن حریم خصوصی نامحدودشان، قرار بود یکی دو روزی با خانواده باشند و صبحانه‌ی کریسمس و فهوه‌ی کریسمس و در نهایت شام کریسمس بخورند. حالا این وسط حتمن کسانی هم غر می‌زنند به این مراسم رسمی خانوادگی که اجباری هم در آن هست، اما در نهایت، همه به خانه‌های‌شان رفتند. شهر مانده بود و ما و چند مهاجر دیگر مثل ما که خانواده‌ای در انتظارشان نبود.

آن روز در خیابان‌های خلوت شهر، وقتی دیگر هیچ‌کس جز ما دو نفر و نصفی نمانده بود،‌ ناگهان احساس تنهایی کردم و از این‌که کسی منتظرم نیست و برایم هدیه‌ای نخریده و برای بچه‌ام هدیه‌ نخریده‌ام، بغض کردم. آن‌جا با مفهوم واقعی این آیین مواجه شدم؛ جایی که آن آیین متولد شده بود نه جایی که می‌]خواست یک جاذبه‌ی توریستی باشد.

این‌جا کریسمس همان‌قدر واقعی بود که دیپاوالی و عید چینی‌ها در مالزی و نوروز و شب یلدا در ایران. بغض کردم اما از این تجربه خوشحال بودم؛ چون داشتم یک چیزی را زندگی می کردم که درباره‌اش درک قبلی نداشتم و حالا داشتم می‌شدم بخشی از یک آیین تازه.

در ستایش امید

استاندارد

از آدم‌هایی که مدام می‌خواهند آینده را زشت و ترسناک جلوه دهند خوشم نمی‌آید. با ژست خیرخواهی می‌خواهند به تو القا کنند که فردا سخت است و تاریک است و وحشتناک است و ساز نمی‌شود ساز می‌کنند.
نمی‌شود انگار فکر کنی اگر کسی تا حالا توانسته بعدن هم می‌تواند و اگر تا حالا شده، بعدن هم می‌شود و از همه مهم‌تر این‌که نباید تجربه‌های خودمان را به دیگران تعمیم دهیم و چشم‌انتظار مشکلات و سیاه‌روزی‌شان باشیم.
کسی اگر از من درباره‌ی خودش سوال کند، با یقین بهش می‌گویم که فردا خوب است و آن‌چه می‌خواهد می‌شود و ناتوانی‌های خودم را به او تعمیم نمی‌دهم. فکر می‌کنم منابع هستی پایان ناپذیر است. برای همه جا هست، برای همه امکان موفقیت هست، برای همه پول و امکانات وجود دارد. از آن مهم‌تر؛ امید تنها سرمایه‌ی انسان‌هاست….چرا باید آن را ازشان بگیریم؟

از غم آزاد

استاندارد

یک روز بارانی، از کوه‌ها و دره‌ها و دریاها گذشتیم و در سرزمینی ناشناخته فرود آمدیم. نمی‌دانم هواپیما از روی ایران هم گذشت یا نه. اصلا نگاه نکردم. در طول سفر ذهنم را رها کرده بودم و فیلم «وودی آلن» را می‌دیدم. در فرودگاه دبی، دلم تنگ بود. یاد روزهای بی‌سرانجامی و گنگی، بدون آینده و بدون نور یک سال قبل افتاده بودم. دلم برای خودم تنگ بود.

بعد به شهر ناشناخته رسیدیم. بوها حتا فرق داشتند با تمام بوهای آشنا برای من. رنگ آسمان و دریایی که از روی آن گذشتیم تا به «مالمو» برسیم فرق داشت. ایستگاه قطار فرق داشت، سنگ‌فرش خیابان‌ها و شکل خانه‌ها و مغازه‌ها. آدم‌ها که نشسته بودند در قطار، فرق داشتند؛ با من و با مردم مالزی و با هر کس که پیش از آن دیده بودم. مدل دیده‌بوسی و سلام، رنگ لبخند و حالت نگاه.

در نگاه اول شهر را دوست داشتم. قرار است این‌جا خانه‌ی من باشد. به پنجره‌ها نگاه کردم و به نوری که از آن‌ها بیرون می‌زد. به گلدان‌های پشت پنجره و شمعدان‌ها. من مردمی را که شمع و نور و گل را دوست داشته باشند بیش‌تر دوست دارم. توی مالزی برای یک شاخه گل باید له له می‌زدی.

این‌جا، همه جا گل هست و نور.  بعد هم این‌که من باید جایی را که به من پناه داده دوست‌تر بدارم. این شد که خانه را هم دوست دارم و خیابان جلویش را و قبرستانی را که در حوالی‌اش هست و نام خیابان اصلی را که ترجمه‌اش می‌شود این:«از غم آزاد»!

این‌جا به فلافل‌هایش مشهور است و لابد به بسیاری مهاجران عربش و ایرانی هم تا بخواهی هست؛ اولی‌اش را در ایستگاه قطار دیدیم به محض رسیدن. دومی را هم وقتی ظهر روز دوم، گرسنه، دنبال رستوران می‌گشتیم، در یک پیتزا فروشی پیدا کردیم و سومی و چهارمی و بقیه را در خیابانی که بازار روز و سوپر ایرانی دارد!

روزهای گذشته به کاویدن و کشف کردن گذشت؛ به گشتن دنبال سوپر نزدیک خانه و خریدن خوراکی و خو گرفتن به سرما. یک روز هم که رفتیم اداره‌ی مهاجرت برای کارهای باقی مانده، پناهندگان سوری را دیدیم؛ با بچه‌های کوچک سرماخورده و چهره‌های خسته. هرچند زود فهمیدیم که اداره را اشتباه آمده‌ایم اما تصویر نگران و خسته‌ی آن‌ها به عنوان اولین تصویرهای ذهنی من از این شهر ثبت شد.

حالا دیگر دوچرخه است و دوچرخه و بادی که سوز سرما را توی سوراخ‌های بینی‌ات هل می‌دهد و سنگفرش خیابان‌ها و اسم‌های ناشناس و برچسب‌های پشت کالاها که انگار به نافهمیدنی‌ترین زبان دنیا نوشته شده‌اند و تلاش برای درک دنیای اطراف با «گوگل ترنسلیت» و فراموش نکردن این‌که این‌ها موقع سلام، همدیگر را بغل می‌کنند و این‌که تعارفی در کار نیست و تجربه‌ای متفاوت با بقیه که از سردی و بیگانگی مردمان این قاره می‌نالند: آن‌‌ها به من تلفن زدند، خوش‌آمد گفتند، با من قرار کافه گذاشتند و معرفی‌ام کردند. در کلینیک تبعیضی ندیدم و در سوپر و خیابان از هر کس سوال کردم، با خوشرویی جوابم را داد.

تجربه‌هایی شگفت‌انگیز هم داشتم: کتابخانه‌ی شهرشان پر از آدم است، بچه و بزرگ‌سال، پول می‌دهند و می‌روند تا در یک نشست ادبی شعر و داستان بشنوند، در و دیوارشان پر از آگهی کنسرت و جلسه و گالری نقاشی است و مردها با بچه‌های‌شان تنها بیرون می‌روند و کالسکه هل می دهند و چند نفری که ما از نزدیک‌تر شناختیم، بسیار سخاوتمندند: برای هانا اسباب‌بازی و لباس گرم آوردند و همه‌ی جاهای خوب و جالبی را که می‌شناختند به ما معرفی کردند و خلاصه، هم با ایرانی‌ها تفاوت بسیار دارند، هم با مردم مالزی، که اگرچه زیاد به رویت لبخند می‌زدند، اما کم‌تر می‌شد محبتی واقعی و ملموس ازشان ببینی.

روزهای زیادی گذشته، از زندگی من در سرزمینم و روزهای کمی از زندگی‌ام در دنیای جدید؛ اما به اندازه‌ی همین فرصت کوتاه، مدام از خودم می‌پرسم چرا زندگی را از خودم دریغ کردم؟، چرا زودتر برای نفس کشیدن در هواهای دیگر به ریه‌هایم فرصت ندادم و چرا خودم را در قفس خودم اسیر کرده بودم این همه سال؟ حتا نمی‌گویم قفس سیاست و محرومیت‌های اجتماعی، سرکوب و سانسور و خفقان؛ می‌گویم قفس هدر دادن احساسات به پای آدم‌ها و کوفته شدن در محیط‌های کاری بی‌حاصل و گرفتاری در دام ترس‌ها ….

این‌جا هوا پنج درجه بالای صفر است و من می‌خواهم چیزهای تازه‌ای بنویسم.

حداقل

استاندارد

مدت‌ها به این فکر می‌کردم که آدم با چه حداقل‌هایی می‌تواند دوام بیاورد …. چه حداقلی از خوردن و خوابیدن و پوشیدن، چه حداقلی از فضای زندگی، چه حداقلی از امکانات، چه حداقلی از لباس و هوا و دوست و ارتباط.

تجربه‌های حداقلی در مقاطع مختلف زمانی برایم پیش آمده. یک روزهایی در نوجواني‌ام قهر می‌کردم و در اتاقم می‌ماندم. چند روزی با حداقل‌ها می‌ساختم. یک زندان کوچک برای خودم درست می‌کردم به ابعاد یک اتاق که در آن موسیقی و آیینه و کتاب و قلم پیدا می‌شد و گاهی حتا یک گوشی تلفن که به گفت‌‌و‌گوهای بی‌پایان با دوست‌هایم ادامه بدهم.

یک مدتی، در یک خانه‌‌ی بزرگ ساکن شدم که در آن جز یک تخت‌خواب چیزی نبود. نهایتش می‌توانستم روی گاز خانه نیمرویی بپزم، آن هم در یک ماهی‌تابه که تنها ابزار پخت و پزم بود. بعدها یکی دو بشقاب و یکی دو قاشق هم اضافه شد. یک دست هم لباس داشتم که می‌شد آن را بشویم و تا صبح فردا خشک شود. آن‌جا تلفن و تلویزیون و موسیقی نداشتم. خودم بودم و سکوتی که در فضا جاری بود و کلیدی که می‌شد هر وقت دلم می‌خواهد به در بیندازم.

بزرگ‌ترین تجربه‌ی حداقلی اما زندان بود؛ جایی که هیچ کدام از حداقل‌های ممکن وجود ندارد. در سلولی به طول سه متر و عرض 180‌ سانتی‌متر، با سه نفر شریک شدم. آن‌جا، حداقل چیزها عبارت بود از یک مسواک و یک صابون و یک حوله. برای زودتر آمدگان سه تا پتو هم بود که به من نرسید. من در پتو با هم‌سلولی‌هایم شریک شدم. آن‌جا به مفهوم واقعی حداقلی شدن رسیدم، حداقل هوا، حداقل خواب، حداقل غذا، حداقل لباس، حداقل فضا و حداقل امید. در تمام آن روزها حداقل بودن شورت برای ما سه زن زندانی، نقطه‌ی تراژیک زندگی‌مان بود. سه تایی باید فکر می‌کردیم که حالا چه‌طوری بشوریمش، با چی بشوریمش، کجا پهنش کنیم، چه‌طور خشکش کنیم، در فاصله‌ی شستن و خشک شدن چه‌طور بنشینیم، چه‌طور از چادر‌مان به عنوان تنها عنصر پوشاننده استفاده کنیم و آن وسط، اگر یکی پریود می‌شد، تازه باید التماس زندان‌بان را هم می‌کردیم که نوار برسان خانم جان، از دست رفت! بعد خانم ادا و اصول می‌آمد که پول ندارید شما و بدهی دارید و الان کار دارم و …. الان که دارم این را می‌نویسم همین‌طور عصبانی هم می‌شوم …. یعنی آن بانوی محجبه‌ی محترمه‌ با آن تسبیح که از دستش نمی افتاد، هرگز خون ندیده بود در زندگی‌اش؟ هرگز زن نبود؟ بعد روزهایی هم بود که فکر می‌کردیم از این‌جا که برویم بیرون، شورتی که روی حوله‌ی نم‌دار پهن‌شده بر شوفاژی با نرده‌هایی از دست دور خشک شده، می‌تواند عامل انتقال چند بیماری به ما باشد؟ و البته آن روزها این یک اولویت فانتزی در ذهن ما بود که غروب‌ها ممکن بود به آن بخندیم.

برنامه‌ریزی برای شستن شورت باید با دقت فراوان انجام می‌شد؛ چون هر ساعتی ممکن بود صدایت بزنند برای بازجویی؛ پس باید تنبانی به پا می‌داشتی …. ما هر سه نفر، هفته‌ها با همان لباسی که بر تن داشتیم زندگی کردیم در حالی که چون زمستان بود، کت چرم و پالتو تن‌مان بود و شلوار تنگ جین که هر وقت از حمام می‌آمدیم به زور از پای‌مان بالا می‌آمد.

حداقل زندگی آن‌جا مفهمومش برای من عوض شد. آن حداقل دیگر یک سیب سرخ نبود که هفته‌ای یک‌بار بهمان می‌رسید و حریصانه نگهش می‌داشتیم برای تنها وقت خوش خوشبختی‌مان هنگام قدم‌ زدن در سلول هواخوری (یعنی یکی از همان سلول‌ها که تنها سقف نداشت). حداقل زندگی برای‌مان این نبود که مجبوریم در همان هوایی تنفس کنیم که چنددقیقه قبلش یکی‌مان در فاصله‌ی نیم‌متری رفته دست‌شویی، حداقل زندگی این نبود که فاصله‌ی پایمان با دیوار  تنها دو انگشت بود و معیارمان برای گذشت زمان، حرکت دادن عقربه‌های کاغذی ساعتی که از جعبه‌ی صابون ساخته بودیم …. حداقل زندگی تلفن هفتگی دو دقیقه‌ای به خانه نبود …. هیچ‌کدام این‌ها حداقل نبودند. اتفاقن من آن‌جا همیشه به این فکر می‌کردم که چه‌قدر هنوز جا دارد آدمیزاد برای زنده ماندن با حداقل‌ها و همیشه می‌دانستم هنوز این کم‌ترینش نیست و کم‌تر از این هم در همان سلول بغلی هست، جایی که همان توالت لعنتی پر از سوسک وجود ندارد …. شبیه همان خاطره‌ها که هنوز و هر روز آدم‌های آشنا از اوین می‌نویسند.

بعد از آن هم زندگی من به شکل حداقلی ادامه پیدا کرد. همه‌ی وسایل زندگی‌ام را از دست داده بودم و مدت‌ها مجبور شدم در خانه‌ی پدری با حداقل‌ها زندگی کنم. آن‌جا یک خانه‌ی کامل بود اما برای من حداقلی بود؛ یک زندگی مستقل جمع شد در یک اتاق. سلیقه‌‌ی زندگی‌ام، عادت‌هایم، شیوه‌ی خوردن و خوابیدن و بلند شدن و نشستنم …. بعد رفتن به یک خانه‌ی حداقلی دیگر و جور کردن ابزار زندگی برای این‌که حداقل چند ماهی بگذرد. بعد هم که پریدم در شیوه‌ای دیگر از زندگی حداقلی …. جمع کردن هستی در چند چمدان، زندگی در خانه‌هایی که قرار است مسافر‌خانه باشند و هر روز به این فکر کردن که چهار لیوان بس است و چهار بشقاب کافی است و با یک دست ملافه می‌گذرد و با یک قابلمه می‌پزد …. چون فردایی هست و فردا قرار است بهتر باشد و دائمی باشد و قشنگ باشد و … قشنگ خواهد بود؛ می‌دانم.

اما از آن خاطره‌های حداقلی همان بخش زنانه‌ی خصوصی بیش‌تر از هر چیز برایم ماند، مثل یک زخم عمیق، با رد روشنی بر ذهن که هر بار تکرار می‌شود فکر می‌کنم هیچ حداقلی به اندازه‌ی روزهایی که در تنگنای آن سلول با ذو زن دیگر گذراندم کم نیست. حالا، هر بار که دست‌شویی‌ می‌روم، توی حمام که آب بر تنم می‌ریزد، موقعی که با انواع ضدعفونی‌کننده‌ها شورتم را می‌شویم و کف حمام را می‌سابم؛ هز بار که به دندان‌هایم در آیینه نگاه می‌کنم و هر شب که سرم را می‌گذارم روی بالش و می‌دانم می‌توانم تنم را با سردی ملافه‌ها خنک کنم، فکر می‌کنم که چه‌قدر خوشبختم! شلوار جینی را که هفته‌ها تنم بود، بو می‌کنم و در بین مارک‌های نوارهای بهداشتی فروشگاه می‌گردم و انتخاب می‌کنم و فکر می‌کنم چه خوب است که دیگر نگران نیستم لباس‌زیرم را کجا باید خشک کنم.