آسمان ابرى و بارانى، هرگز باعث گلهام نمىشود، نه فقط چون باران و ابر زيباترين مظاهر طبيعتاند در نگاهم، كه چون مىدانم آسمان عقيم چطور جهان را مىخشكاند.
قدردان لحظههايم؛ وقتى در خيابان قدم مىزنم و شكم گرد زنى را مىبينم و نوزادهاى نرم خوابيده را.
جشنوارهاى است برايم دنيا وقتى پنجرههاى روشن را مىبينم و صورتهاى درخشان مردم را كه طعم خوشى زير دندانهايشان است.
فرق هواى تازه و تنفس دود را مىفهمم و رگهايم باز بازند براى جريان سرخ زندگى.
از درك اهميت حيات، سلولهايم تسبيح مىگويند اينجا و اكنون را. ابنالوقتم، صوفيانه راه رندى را انتخاب كردهام. براى سماع در اين ميدان، طى ارض كردهام لا جبر و لا تفويض گويان و به منزلى رسيدهام كه با جهانم ستيز نيست.
«در تاريكى آنقدر ماندهام كه از روشنى بگويم.»