بایگانی برچسب‌ها: نعیمه دوستدار

کابوس

استاندارد

در خواب‌هایم
سفر یک مفهوم اضافی‌ست
که به بالشم چسبیده
کسی نامی از تهران نمی‌برد
برگشته‌ام که نمانم

مکان مجهول ناقص الخلقه‌ای است خانه
که برای تنم مضر است
گازکربنیک در روزنه‌های پوستم فرو می‌رود
آب برای رفع تشنگی‌ام خوب نیست
و عشق مریضم می‌کند
سفر کش آمده از شب تا صبح
کی چراغ خانه روبه رو روشن می‌شود؟

سیاه‌نمایی!

استاندارد

سه روز پیش دعوت شدم تا در شهر لوند، در یک فستیوال ادبی برای گروهی دانشجو و دانش‌آموز بزرگسال درباره تجربه‌های نوشتن و روزنامه‌نگاری حرف بزنم؛ برای اینکه برایشان انگیزه ایجاد کنم برای نوشتن و خواندن.
باید در دو جلسه ۴۵ دقیقه‌ای به زبان سوئدی حرف می‌زدم -کاری نه چندان آسان- با این حال چیزی را از قبل آماده نکردم و فی البداهه حرف زدم. از کودکی و نوجوانی و جوانی‌ام گفتم و چندتایی هم از شعرهایم انتخاب کردم برای خواندن.
جلسه اول با پرسش و پاسخ حاضران کشید به دموکراسی و آزادی بیان و سانسور. طبعا درباره وضعیت ایران حرف زدم. نه اغراق نکردم نه چیزی کم گذاشتم. روایت کردم.
جلسه که تمام شد، ایرانی‌ها و فارسی‌زبان‌ها که از قضا تعدادشان هم زیاد بود، جمع شدند دورم. خانم محجبه‌ بسیار جوانی در حالی که پشت چشم‌هایش را نازک می‌کرد گفت: چرا از سانسور در سوئد چیزی نگفتی؟ چرا نگفتی که اینجا هم آزادی بیان نیست؟ چرا از مشکلات این جامعه حرف نزدی؟ مسلسل‌وار شروع کرد به متهم کردن من به سیاه‌نمایی و برشمردن تباهی‌ها و سیاهی‌های غرب. دقایقی با هم حرف زدیم و آخر هم با پشت چشمی نازک‌تر رفت. آخرین جمله‌اش این بود که اینها عاشق شنیدن اینند که تو از مملکتت انتقاد کنی.
پرسشی که من از او کردم و پاسخی نداشت این بود: گیرم که ثابت کردیم نقض‌ آزادی بیان و حقوق بشر و فساد در اینجا و هر جای دیگری وجود دارد.‌ آیا این چیزی از فساد و نقض حقوق بشر در ایران کم می‌کند؟ آیا میزان و اندازه آن با هم مساوی است؟ آیا ثابت کردن این مساله در هر جای دیگری، ایران را مبری می‌کند از آن؟
یاد گروهی افتادم که اولین بار در همین اروپا با آنها آشنا شدم. کسانی که صف اول تمام تظاهرات‌های اعتراضی در زمینه زنان و محیط دیست و حقوق کارگر و حقوق بشر در اروپا هستند، اما پس از سال‌ها زندگی در اروپا به عنوان پناهنده یا مهاجر، هنور افتخار نداده‌اند زبان آن کشور را بیاموزند تا دست کم روزنامه‌های آن سرزمین را بخوانند و تلویزیونش را ببینند و با فعالانش حرف بزنند و بفهمند زیر پوست آن جامعه چه چیزی در جریان است. آنها اما همه جا با مشت‌های گره کرده علیه همه چیز شعار می‌دهند: شعارهایی که حتی نمی‌توانند کلماتش را درست تلفظ کنند!

بغضم را بغل كن

استاندارد

نفس در هوای تنم تنگ است
بيا براى هم شعر بگوييم
تا خواب‌مان نبرد وقتي هوا اين همه سرد مى‌پيچد به شش‌هايم
بيا لب بگذار روى كلماتى كه نگفته‌ام
خاطراتم را ببوس
آوازت را فرو كن در قلبم
تا رگ‌های هوا باز شود از ضربان انگشت‌هايت
بيا خط بكش روى گونه اشك‌هايم
براى اينكه نميريم امشب
بغضم را بغل كن.

همآغوشی

استاندارد

چه خوب است که صبح‌ها

 پهلو به پهلو نخواهم شد

می‌دانم سرم را اگر بلند کنم

به سنگ خواهد خورد

و دهان اگر باز کنم

خاک با مشت‌ سردش به دندان‌هایم می‌کوبد

دیگر در انتظار صبح نیستم

و تغییر فصل‌ها برایم مهم نیست

حتی به انتظار پرنده نمی‌مانم تا تخم بگذارد

لبم دیگر بوسه نمی‌خواهد

تنم آرام گرفته از خواستن

ساکن شهر زمان شده‌ام

شهروند دائم مرگ

در آغوش جهان خوابیده‌ام

13941111104316217005704

وصیت

استاندارد

مرا زير آن كاج ها دفن كنيد
در همان قبرستان نزديك خانه
كه مرده هايش بر نيمكت نشسته‌اند
و مي‌گويند امسال اكتبر هوا خوب گرم بود
مرا از حاشيه بلوط ها بگذرانيد
كه بر سخاوت زمين افتاده‌اند
و نور آن پنجره را نشانم دهيد
كه سايه کبود مردي را روي خاكم می‌اندازد
كه عاشقش نبودم

مرا از آن كارخانه مرده سازي
و از صداي تراشيدن سرماي سنگ
و از آن دسته گل ها
كه بچه‌هاي لب خط می‌پلاسند
دورتر دفن كنيد
من با صداي شكسته قاري
به نكير و منكر ايمان نمي آورم
كاجستان امسال
وقت خوبي براي مردن بود.

شهر من -1

استاندارد

محتویات جوی‌ها را از یاد برده‌ام
رنگ ته‌سیگارها را
آنها که با آخرین پک عمیق
از پنجره بیرون افتادند
و آسفالت داغ
آتش به جان‌شان زد
طعم تیپا خورده قوطی نوشابه
و بوی لزج موش‌ها را
از یاد برده‌ام
و نام آدم‌هایی را
که در فاصله یک خلط و تک‌سرفه
پیاده به تجریش می‌رفتند…
valiasr_street-1-b

یادگاری از یک شاعر جنگ

استاندارد

این نوشته‌ی کوتاه، یادداشت ینی توندال، شاعر سوئدی است. در سفر هفته‌ی پیش به یوتوبوری کتابم را به او دادم؛ این هفته چند خطی برایم نوشت به نشانه‌ی این‌که خوانده است.
ینی را در جشنواره‌ی شعر اسلونی دیدم اولین بار، آن‌جا که با هم درباره‌ی تهران، درباره‌ی لباس پوشیدن زن‌ها، شلوار کردی‌ای که از بازار تهران خریده بود و دوربرگردان‌های وسط اتوبان‌ها حرف زدیم.
همان‌جا که کنار شعر و شراب، به سوریه فکر می‌کردیم همزمان و او از عذاب وجدان جمعی سوئدی‌ها گفت به عنوان ملتی که سال‌هاست جنگ ندیده‌اند و درکی از رنج‌های بشری ندارند.
ینی کتابی دارد درباره‌ی جنگ، درباره‌ی درک انسان غربی سوئدی، از رنج جنگ. اسم کتابش «جنگ من» است

این عکس ینی است

این یادداشت را این‌جا گذاشتم به یادگار از دقت و توجه او به شعرهایم و به خاطر درکی که او از غم شعرهایم داشت؛ در حالی که همه آنها را عاشقانه می‌دیدند.

I am reading it now, bit by bit, and I really like it….
Although «like» seems a very strange word to use about these texts
,that so often move me into very dark places
places where my own lack of knowledge about this world, or rather experience of
.this world, becomes almost too clear
At the same time I feel that I can share a lot of the feelings that your texts seem to be born out of –
.love, loss, fear, sorrow

I think that what I appreciate more than anything is the sense of acuteness
.that your poetry projects. If it is dark, the darkness is burning
,There is fear and loss and the emptiness created by loss
but there is also always a voice, a presence, a sense that
.communication is possible – not only possible, but essential
.The human voice that does not fail the reader, that will not leave me alone in despair

I really admire how your poems seem completely without fear, even when expressing
.or moving close to, the biggest fears