چه خوب است که صبحها
پهلو به پهلو نخواهم شد
میدانم سرم را اگر بلند کنم
به سنگ خواهد خورد
و دهان اگر باز کنم
خاک با مشت سردش به دندانهایم میکوبد
دیگر در انتظار صبح نیستم
و تغییر فصلها برایم مهم نیست
حتی به انتظار پرنده نمیمانم تا تخم بگذارد
لبم دیگر بوسه نمیخواهد
تنم آرام گرفته از خواستن
ساکن شهر زمان شدهام
شهروند دائم مرگ
در آغوش جهان خوابیدهام