نصفه‌مانده‌ها

استاندارد

چندین ماه است با درمانگری در ایران درباره خودم حرف می‌زنم. این مدت بارها رابطه‌ها را شکافته‌ام: رابطه‌های گذشته و تمام شده، رابطه‌های نصفه و نیمه.

ظاهرش این است که آدم فکر می‌کند رابطه‌ای در بیرون و درون تمام شده، اما در واقع نشده. آدم‌هایی بوده‌اند که آمده‌اند و بعد ناگهان یک روز گذاشته‌اند و رفته‌اند. هیچ وقت دلیل رفتنشان را توضیح نداده‌اند. هیچ وقت دعوا و داد و بیداد راه نینداخته‌اند. هیچ وقت توی صورتت نگفته‌اند که چه «غلطی» کرده‌ای که رفته‌اند. رابطه را همین طوری توی هوا و در ابهام تمام کرده‌اند، بدون اینکه به تو اجازه بدهند برای تمام کردنش رای و نظری داشته باشی. تا حالا این مدل تمام کردن رابطه برایم سوال و دغدغه بود و حالا چند روز است به حرف‌های دوستی فکر می‌کنم که می‌گوید وقتی کسی یک رابطه نزدیک را تبدیل به یک رابطه دور می‌کند، منظورش مشخص است. تمام کردن رابطه. با خودم می‌گویم خب کاش دست‌کم با خون و خشونتی رابطه تمام می‌شد تا دست‌کم یک جایی به خودت بگویی این را گفتم و آن را شنیدم و راهمان سوا شد؛ اما این طوری، فقط جای حسرت و تاسف دارد.

برای این رابطه‌ها باید به طور اختصاصی روا‌ن‌درمانی کرد. اینکه چه دردی داری که سعی می‌کنی یک طوری رشته‌های رابطه را توی دستت نگه داری، اما رشته از ان سو رها شده است،.

به بسته کادویی بچه‌ای نگاه می‌کنم که از ایام کریسمس تاحالا پیشم مانده و هنوز به صاحبش نرسیده. به کتابی که چندماه است به نام کسی خریده‌ام. چرا سعی می‌کنی به زور رابطه‌ها را نگه داری؟

رفتن مرا ‌برد

استاندارد

 

یک جایی، یک لحظه‌ای هست در زندگی، که می‌فهمی بی‌وطن شده‌ای یا این‌که بهتر بگویم، وطن دیگر تو را نمی‌خواهد. فکر نمی‌کنم کسی ساده به این تصمیم برسد که باید از خانه و کاشانه‌اش بکند و تا آن‌جا که ممکن است دور شود. هر کسی ممکن است دربرابر این احساس غریبگی در وطن مقاومت کند. تلاش کند راه‌های نرفته را برود و تجربه‌های نآازموده را امتحان کند؛ اما در نهایت ممکن است آن لحظه برسد؛ لحظه‌ی تصمیم که به تو می‌گوید این‌جا جای تو نیست. جمع کردن یک زندگی در چند چمدان خالی هم راحت نیست؛ باید روزها میان چمدان‌هایت راه بروی تا در نهایت بتوانی از میان تمام قطعه‌های زندگی، به دربخورها و ضروری‌ها را جدا کنی و با خودت ببری.

تجربه‌ی من در مهاجرت اجباری، شبیه تمام تجربه‌های دیگر است. مدت‌ها بود احساس می‌کردم متوقف شده‌ام و موانع بسیار دیدنی و نادیدنی، راهم را بسته‌اند. زمانی که این موانع ذهنی شکل عینی هم پیدا کردند و تهدیدها و فشارها واقعی شدند، چاره‌ای نداشتم جز این‌که زندگی را جای دیگری پیدا کنم. تجربه‌‌ی بازداشت، احساس فشار ناشی از زیرنظر بودن و ترس بیهوده‌ای که در وجودم ته‌نشین شده بود، باعث شد به نقطه‌ی تصمیم برسم. برای خانواده‌ی کوچک ما، با دخترکی که تازه پا به دنیا گذاشته بود، همه چیز مبهم و ترسناک بود. فردا، مفهوم گنگی داشت که حتی در خیال هم نمی توانستم تصورش کنم. برای من در لحظه‌ی خروج از ایران، تنها این مهم بود که بتوانم از آن مرز هوایی عبور کنم؛ مرزی که دو سال آن را به رویم بسته بودند.

بعد از عبور از آن مرز، ناگهان رها شدیم. درست مثل همان هواپیما که در بی‌نهایت آسمان رها بود، احساس می‌کردم که در دنیا گم شده‌ام. انتخاب‌های زیادی نداشتم. مگر چند مرز به رویم باز بود و مگر چند روز مرا با مهرهای خشک‌شده‌ی ویزا روی کاغذ می‌پذیرفتند؟ پس در امارات فرود آمدیم که ویزای یک‌ماهه‌اش را با دردسر به دست آورده بودیم. آن‌جا، حضور یک ایرانی بدون وطن، محلی از اعراب ندارد. امارات، سرزمین توریست‌ها یا سرمایه‌دارانی است که برای میزبان‌شان سود روشن اقتصادی داشته باشند و خارج از آن، پذیرش ایرانیان حتی به عنوان مسافران موقت، ناممکن است. تلاش برای پیدا کردن کار یا گرفتن کمک، تقاضای نامعقولی است و به همین دلیل، ما ناگزیر بودیم این ایستگاه را با رسیدن اولین قطار ترک کنیم.

چند هفته را در امارات، به فکر کردن و تلاش برای انتخاب بهترین راه گذراندیم. به هزار و یک دلیل، رفتن به راه پناهندگی را نمی‌خواستیم. بنابراین تلاش کردیم روی یک نقطه‌ی صفر بایستیم و از اول شروع کنیم.

مالزی را تنها به این خاطر انتخاب کردیم که ویزا نمی‌خواست و دست‌کم سه ماه فرصت سنجیدن اوضاع را داشتیم. سفر طولانی ما به مالزی مثل «بانجی جامپینگ» بود؛ رها شدن در فضایی ناشناخته، در حالی که تمام تکیه‌گاه‌های خانوادگی و اجتماعی‌ات را از دست داده‌ای. تنها یک چیز را خوب می‌دانستم: برای زندگی کردن در یک کشور دیگر، ندانستن زبان و نشناختن ویژگی‌های مردمش، کوچک‌ترین مشکل است. آن‌جاست که می‌فهمی باید همه چیز را از اول یاد بگیری و از کسی انتظار کمک نداشته باشی. برای به دست آوردن ساده‌ترین تجربه‌های زندگی در سرزمین تازه، باید از پول، زمان و حتی احساساتت هزینه می‌کردی و دنبال راه‌ ماندن می‌گشتی.

با وجود اقامت هزاران ایرانی در این سرزمین، گویا به مرور تجربه‌ی مردم مالزی از پذیرش این مهمانان کم‌کم به تجربه‌ای نه چندان خوشایند تبدیل شده بود؛ داستان‌هایی درباره‌ی نقش ایرانی‌ها در قاچاق مواد مخدر، ورود روسپی‌های ایرانی و رفتار مغرورانه و گاهی همراه با بی‌ادبی برخی از هم وطنان، ما را با نگاه‌های مردد مردم روبه‌رو کرد. قوانین ویزا هم که روزگاری نه چندان دور برای ایرانی‌ها خیلی سخت‌گیرانه نبود، پیچیدگی‌های تازه‌ای پیدا کرده بود که کار ما را دشوارتر می‌کرد و به نظر نمی‌رسید دولت مالزی حمایت ویژه‌ای از مهاجرانی اجباری- مثل ما- داشته باشد.

با وجود احساس بی‌پناهی و تنهایی، برای من اما تجربه‌ی زندگی در نقطه‌ی صفر، تجربه‌ی دردناکی نبوده است. من از مردم مالزی، از حکومتش، از اداره‌ی مهاجرت و کارمندانش، توقعی نداشتم. انتظارم این نبود که برایم فرش قرمز بیندازند و تمام درها را به رویم باز کنند. این حقیقت تلخ را می‌دانستم که از من، در کشور خودم حمایت نشده‌ است، از کم‌ترین تامین اجتماعی برخوردار بوده‌ام و هرگز امنیت شغلی و روانی نداشته‌ام. پس چه توقعی باید داشته باشم از غریبه‌هایی که تا همین‌جا هم مرا گرم‌تر از آغوش مام وطن پذیرفته‌اند؟ برای من، لبخندهای گاه و بی‌گاه مردمان زرد و سپید و سیاه مالزی در آسانسور و تاکسی و خیابان کافی بوده است. حتی این شانس را داشته‌ام که آدم‌های خوبی را ملاقات کنم؛ صاحب‌خانه‌‌ای چینی که دخترک مریضم را به دکتر می‌رساند و پزشک صبوری که با حوصله بزرگ شدن دخترم را روی نمودار ثبت می‌کند. در کنار برخی بدبینی‌ها، بسیاری از مردم مالزی هنوز با نگاه‌های کنج‌کاو به ایرانی‌ها نگاه می کنند و بیشترشان حضور مهاجران را به سود کشورشان می‌دانند.

من دنبال خرده‌گیری از سبک زندگی و عادت‌های‌شان نبوده‌ام. از لهجه‌شان ایرادی نگرفته‌ام، با طعم غذای‌شان مشکلی ندارم، نگفته‌ام چرا کاغدبازی دارند و مرا بیمه نمی‌کنند و برای باز کردن یک حساب بانکی، به ایرانی بودنم – با عذرخواهی فراوان ـ ایراد می‌گیرند. همیشه به خودم یادآوری کرده‌ام که این تلخی که می‌کشم، سوغات وطنم بوده‌ است؛ مادری که نتوانست آن‌قدر وسیع باشد تا مرا و آدم‌هایی مثل من را، با خواسته‌های نه چندان بزرگ و دست‌نیافتنی، در‌ آغوش خود بپذیرد و مجبورمان کرد برای یافتن سهم کوچکی از آزادی، امنیت، رفاه، شادی و خوشبختی، به روش نیاکان‌مان کوچ کنیم؛ … شاید پشت دریاها شهری باشد.

خوب می‌شوم

استاندارد

جهان را بغل می‌کنم
توپ قلقلی نرم و پنبه‌ای‌ام را
که رویش مورچه‌های کوچک رژه می‌روند
با جاده‌هایی که ساخته‌اند
و نورهای کوچک و رنگی
و‌ سقف‌های نارنجی مثل استانبول
قلقلک می‌دهند نوک انگشت‌هایم را
و پخش می‌شوند روی اضطرابم
کلماتم می‌خارد
ترسم می‌ریزد
و‌ اندوهم غرق می‌شود.

خوشه‌های خشم

استاندارد

این نوشته یک نوشته احساسی‌ست و هیچ گونه ارزش تحلیلی ندارد. هشدار: اگر خوش‌بین و امیدوار هستید، این مطلب را نخوانید.
آشکارا خشمگینم و این خشم درونم را می‌خورد. زیبایی‌های طبیعت اطرافم، آرامش مردم دور و برم، برایم تلخ است. این تلخی را با خودم از چندهزار کیلومتر آورده‌ام.
دوستان نزدیکم تحت فشارند. در یک هفته گذشته، سه نفر از دوستانم با من تماس گرفته‌اند و درباره راه‌های خروج از کشور پرسیده‌اند. این جدا از همکاران نادیده و مردمی‌ست که نمی‌شناسم اما مرا محرم دردشان دانسته‌اند. مرد ۶۰ ساله‌ای از بستگانم هفته پیش گفته که دلش می‌خواهد برود یک جایی «پناهنده» شود. در مقابل برادر خودم شرمنده‌ام. نگران مدرسه و تحصیل برادرزاده کوچولویم هستم. همسر برادرم به شوخی می‌گوید برایمان پوشک و نواربهداشتی بفرست. تصویر پیرمردی که قرار است خودش دردهایش را بمالد، در ذهنم تکرار می‌شود. با مشاورم در تهران حرف می‌زنم. می‌گوید ۹۰ درصد مراجعانم در حال مهاجرتند یا برنامه مهاجرت‌شان به دلیل نوسان قیمت دلار روی هواست. دوستان دیگری دارم که در زندانند. شب گذشته، قبل از خواب، خبر بازداشت دیگری را نوشتم. در توییتر بعضی‌ها از سخنرانی روحانی به ارگاسم رسیده‌اند. بعضی‌ها پرنده صلح هوا کرده‌اند. توی فیس بوک دوست دیگری آمپول ضروری بیماری‌اش را پیدا نکرده. در اینستاگرام یکی نوشته که شما خارج‌نشین‌ها درک درستی از زندگی ما ندارید و حسادت می‌کنید. دیگری می‌گوید حالا اوضاع مدرسه‌های ایران آنقدرها هم بد نیست. صدای مدیر مدرسه‌ای که بچه‌ها را تهدید می‌کند در گوشم می‌پیچد. زندانی‌های سابق که برایشان هشتگ می‌زدم و خبر می‌نوشتم، عاشق بازجوهایشان هستند. دلار بالا می‌رود. کرون به دو هزار تومان رسیده. یکی که تازه از ایران برگشته می‌گوید همه چیز وحشتناک است اما رستوران‌ها پر بودند. در ویترین طلافروشی‌ها برلیان‌های درشت می‌درخشیدند. می‌گوید نمی‌تواند تناقض‌ها را بفهمد. دوستم می‌گوید برایمان دعا کن هرچه می‌خواهد بشود زودتر بشود. آن یکی می‌گوید پول تسمه‌‌تایم ماشینم را از پدرم گرفتم. می‌گوید شب‌ها با بغض می‌خوابم چون واقعیت این است که همه این اتفاق‌ها به طور ملموس روی زندگی‌ام اثر گذاشته. می‌گوید هیچ‌چیز درست نمی‌شود. روحانی از روی انشایش می‌خواند: ایران بهترین دوست مردم جهان است.

تقدیم به مادرم

استاندارد

در نوجوانی و جوانی با مادرم درگیری‌های زیادی داشتم -شاید مثل خیلی از نوجوان‌ها- که بخش زیادیش به دلیل شباهت زیادمان و «دو پادشاه در اقلیمی نگنجند بود»!
اما من به مادرم بسیار شبیه هستم و بسیار از او به ارث برده‌ام و یاد گرفته‌ام. هم استعداد تحصیلی‌اش را که همواره شاگرد اول مدرسه و شهر بود و تحصیل کرده در دو رشته حقوق و ادبیات، هم تصمیم‌های بنیان‌کنش را مثل اینکه ناگهان در ترم آخر دانشگاه در حالی که دارد لیسانس حقوق می‌گیرد، تصمیم بگیرد از ابتدا وارد دانشکده ادبیات شود(من البته این کار را در دبیرستان انجام دادم!)
مادرم نه تنها ذائقه ادبی ما را پرورد و ما سه بچه را با شعر بزرگ کرد و از متون ادب فارسی به ما دیکته گفت و با اوزان عروضی برایمان مسابقه گذاشت و نه تنها نوشته‌هایم را از کودکی به مجله‌ها فرستاد و بهترین کتاب ها را برایم خرید، که برایم الگو و نمونه زندگی بر اساس اصول علمی و اخلاقی و فرهنگی شد. برای او همواره نگاه به پدیده‌ها با کسب دانش و رعایت جوانب علمی همراه بوده است. از خوراکی که به ما می‌داد تا بخوریم بر اساس دقایق بهداشتی و تغذیه‌ای نه بر اساس چربی و شوری و سرخ کردگی، تا توجه علمی به کیفیت ظروفی که در آنها غذا پخت و ذخیره کرد و آن شیوه‌ای که برای حفظ سلامت مواد غذایی به کار گرفت؛ با در نظر گرفتن بالاترین کیفیت‌ها و استانداردها و آموزش احترام به محیط زیست و تفکیک زباله و صرفه‌جویی. کنجکاو در پزشکی و مطالعه درباره دانش عمومی نه به عنوان یک لابراتوریست که برای یک سبک زندگی سالم‌تر. او یگانه در به یاد داشتن تاریخ‌ها و مناسبت‌ها، تبریک تولدها و تسلیت درگذشت‌ها هم هست؛ با استعداد ویژه در حفظ روابط با آدم‌هایی بسیار متفاوت با خود.
من البته از مادرم شلخته‌ترم در رعایت همه آن چیزهایی که عمر و جوانی بر سرشان گذاشت، آسان‌گیرتر در بهداشت و خوراکی و بی‌اعتناتر به مردم‌داری از نوع او، اما هر روز که می‌گذرد، او را بیشتر در خودم پیدا می‌کنم؛ هنگامی که هر لحظه بیشتر از دنیای «پلاستیکی» و روابط پلاستیکی فاصله می‌گیرم، وقتی که هرچه بیشتر از ظرف شیشه‌ای استفاده می‌کنم، وقتی مراقبم به اندازه سرخ کنم یا اصلا نکنم، وقتی طعم غذای توی تفلون پخته شده را دوست ندارم، وقتی زباله توی خیابان‌ها روی اعصابم خط می‌کشد، وقتی معیارهای خرید و انتخابم را شبیه او می‌یابم؛ وقتی از خوراکی‌های فراوری شده دوری می‌کنم و وقتی دیدن بناها و موزه‌ها و تابلوها و شهرها برایم اولویت هر سفر است، وقتی برای پیدا کردن معنی درست کلمه و یافت شواهد و مثال‌ها به سبک او کتاب‌ها را جست و جو می‌کنم یا وقتی در ذهن، متن و گفتار آدم‌ها را ویرایش می‌کنم از فرط حساسیت به کلمات، یا آن موقع که با هر عنصر خواندنی مواجه می‌شوم و نمی‌توانم جلوی ولعم را به خواندن بگیرم: کتاب و مجله و روزنامه دور سبزی ـ (به سبک مادرمادربزرگم که مشهور بود به نگذشتن از خواندنی‌ها حتی روزنامه دور سبزی!)
مادرم در زندگی بی‌اشتباه نبوده در رابطه با خودش و با ما- اما یک عنصر بی‌نهایت ارزشمند در وجود ما به جا گذاشته: اولویت دادن به کیفیت، کیفیت خواندنی‌ها و پوشیدنی‌ها و خوردنی‌ها و آدم‌ها.

استاندارد

غم‌ کم نبود
وقتی پرنده روی شانه مجسمه مرد
و انگشت‌های دخترک‌ کبریت‌فروش گرم نشد

غم روی پشت‌بام خانه قدم می‌زد
الیور یک‌ کاسه سوپ بیشتر می‌خواست
کلمه تازه‌ای که یاد‌گرفتیم نوانخانه بود
و پشت پنجره‌ها را ضربدری چسب زده بودیم

اعلام وضعیت خطر بود
و پناهگاه دامن مادر
بمب‌ها در آسمان جشن گرفته بودند.

استاندارد

در افق دشت‌های سرماخورده پاییزی
بر جاده‌ای که به بیشه‌زار لوند می‌رسید،
رنگین کمانی
از فرق زرد سقف‌ها می‌گذشت

بر قالیچه اندوهم نشسته بودم
چراغ طلایی جادو بر زانوانم
ذکر می‌گفتم:
عشق
عشق
عشق

آسمان وسیع است
و قلب پرنده کوچک
رودی از چشمم به دهانم می‌ریخت
و مرغان دریایی می‌گفتند
از پل رنگین‌کمان بگذر
صبح صورتی است.

IMG_0683

در نقد ریاکاری

استاندارد
در نقد ریاکاری

در این که جامعه ایرانی تا بالای ابروانش در رياكارى فرو رفته و کمتر کسی می‌تواند زندگی اجتماعی‌اش را بدون آلوده شدن به این ریاکاری پیش ببرد، تردیدی نیست، اما در همین زندگی آمیخته به ریاکاری درجاتی از مقاومت در میان مردم هست که من یکی از برجسته‌ترین شکل‌های آن را در میان زنان در مواجهه با #حجاب‌_اجباری دیده‌ام: حجاب، یک شکل کاملا بیرونی و عینی از تعلق به نظام ایدئولوژیک جمهوری اسلامی است؛ ابزار کنترل بدن و کنترل جنسیت. من یکی از آن هزاران زن ایرانی‌ام که دوران کوتاهی از زندگی‌ام، حجاب داشتم و دوران بزرگ‌تری بی‌حجابی را انتخاب کردم. انتخاب من در مهم ترین برهه زندگی‌ام اتفاق افتاد: دوران رشد و پیشرفت اجتماعی، فردی و خانوادگی؛ دوران جوانی. من مثل هزاران زن ایرانی، انتخاب کردم ریاکار نباشم یا این ریاکاری را به حداقل برسانم. این انتخاب در ایران، در محیط کاری و تحصیلی و اجتماعی من آسان نبود، اما من درجه ریاکاری‌ام را به حداقل رساندم و هزینه‌اش را هم پرداختم. تجربه من به عنوان یک زن از هر روز عبور از گیت ورودی دانشگاه و از مقابل چشمان ماموران وقیح زن و مرد، از حراست روزنامه همشهری و جام جم و صدا و سیما گذشتن، تجربه آسانی نبوده است. من هر روز آگاه از اینکه لباس تن، شال و روسری روی سرم، آرایش صورتم، لاک ناخنم مورد پسند و تایید محیط کاری و تحصیلی ام نیست، جنگ فرسایشی را انتخاب کردم: با همان مانتویی رفتم سازمان صدا و سیما که با آن می‌رفتم سینما و تئاتر، لاک ناخنم را پاک نمی‌کردم و از آرایش صورتم کم نکردم. جلوی مدیران ارشد، مقامات ارشد سیاسی و کله گنده‌ها، روسری‌ام را جلو نکشیدم. بارها به جاهایی دعوت شدم که شرط ورودش چادر سر کردن بود (جاهایی که ممکن بود منافع شغلی، ارتباطی و رانتی برایم داشته باشد) نپذیرفتم. لباس من همیشه تنگ‌تر و کوتاه‌تر از استانداردهای تحمیلی بود و حتی چندین بار گزارش‌های تصویری‌ام برای تلویزیون، غیرقابل پخش اعلام شد چون روز‌هایی که برای ضبط می‌رفتم، نمی‌توانستم خودم را با ریاکاری آن سیستم تطبیق بدهم. سردبیران و همکاران من همواره دوستانه از من می‌خواستند بیشتر رعایت کنم: رنگ‌های سنگین‌تر، لباس‌های گشادتر و تطابق پذیری. دوستانی داشتم که جایزه ریاکاری‌شان را با رشد و پیشرفت می‌گرفتند. جایزه من این بود: سقف بتنی بالای سر، نداشتن امکان پیشرفت. فکر می‌کنم «پیشرفت» مهم‌ترین دلیل همه کسانی است که شرایط بازی کردن در این سیستم را قبول می‌کنند. من یکی از هزاران زن ایرانی‌ام که روزانه و لحظه به لحظه با بدنم، با این سیستم ریاکار پرور مبارزه کرده‌ام. بنابراین، پذیرش این حد از ریاکاری که در شخصیت‌هایی مثل #آزاده‌_نامداری وجود دارد، برای کسانی مثل من قابل تحمل نیست. اما مشکل اینجاست که این داستان، تنها داستان ریاکاری نیست. یک ریاکار، تا وقتی که آشکارا ابزار تبلیغ آنچه محیط به او تحمیل کرده نشده، تنها یک ریاکار است، اما وقتی مثل این زن خود را به ابزار تحمیل این برجسته‌ترین نماد سرکوب زنان ایرانی تبدیل می‌کند، دیگر فقط یک ریاکار نیست؛ بازوی نظام است و می‌شود تلخ‌تر و تندتر از باقی رياكاران او را نقد کرد.

ضد ایران

استاندارد

یک خانم نسبتا سرشناس، دست‌کم بین خود فیس‌بوکی‌ها، چندین ماه قبل مرا در فیس‌بوک از فهرست دوستان خود حذف کرد. در توییترش نوشته بود: «امروز چند تا ضد ایران را حذف کردم.» راستش دوستی با او برای من مزیتی نبود، همان طور که دوستی من برای او مزیتی نبود، اما جمله‌اش مرا ماه‌ها در فکر فرو برد. من ضد ایرانم؟ تعبیر او از ضدایران بودن، احتمالا از رویکرد انتقادی من برآمده. اینکه هرگز چک سفید به هیچ جریانی نمی‌دهم، اینکه با خودم عهد کردم پس از ۱۴ سال زیرسانسور و فشار نوشتن، دیگر هرگز واقعیتی را وارونه نکنم، اینکه پس از تجریه عمیق کار کردن در فضای روتوش و فوتوشاپ، دیگر با دیدن عکس‌های روتوش شده و فوتوشاپی از ایران ذوق زده نمی‌شوم، اینکه روزی در زندگی تصمیم گرفتم با خودم «صادق» باشم و وجدان شخصی‌ام را معذب نکنم. این همه را به خاطر دوست داشتن کردم. روزی که روی برگه‌های سفید بازجویی از من سوالات تحقیرآمیز می‌پرسیدند، روزی که بازپرس حکم آزادی‌ام را امضا می‌کرد و نصیحتم می‌کرد زن خوب و فرمانبری باشم و بروم به زندگی خانوادگی‌ام برسم، آن روزی که زیر نگاه تحقیر آمیز «مردی» در دفتر امورگذرنامه ریاست جمهوری ایستاده بودم که حاضر نبود از من درباره خودم سوال کند، عهد بستم که سکوت نکنم و به خاطر اتهام‌زنی هیچ کس از میدان به در نروم. سهم من از مطالبه و مبارزه، وفای به همان عهد است و دوست داشتن را هم این طور می‌فهمم.

فرهادی و مساله عدالت

استاندارد

من هرگز فیلم «فروشنده» را فیلمی درباره «تجاوز» نمی‌دانم. #فروشنده فیلمی است درباره انتقام، درباره عدالت، درباره قانون. راستش به نظر نمی‌رسد فرهادی اصلا به دنبال نشان دادن نوسانات روحی زن و بیان روش‌های مقابله زنان در مبارزه با تجاوز باشد. این اصلا دغدغه این فیلم نیست. فروشنده در ادامه کارهای قبلی فیلمساز، تلاشی است برای نشان دادن موقعیت پیچیده فرد در قضاوت درباره انسانی دیگر. به بیان دیگر، فروشنده فیلمی است درباره بی‌رحمی انسان و بازنمایی خوی درنده‌اش در جامعه‌ای که تنها ظاهرش مدرن شده است. انسانی که برای تحقق عدالت، «شخصا» اقدام می‌کند و باوری به قانون و ابزارهای مدرن ندارد.
به همین دلیل است که من این فیلم را شایسته تحسین می‌دانم؛ در جامعه‌ای که همه دنبال شخصی کردن عدالت و برقراری آن به دست خود هستند، چطور می‌توان انتظار مدرن شدن داشت؟ تجاوز قطعا سوژه خوبی برای یک فیلم است، اما برای جامعه‌ای که الفبای مدنیت و اخلاق را قبلا نوشته باشد. فرهادی برای جامعه‌ای فیلم ساخته که بنای سست مدرنیته‌اش در همان صحنه اول فیلم در حال ریزش است و البته همچنان درحال تحلیل مدرن‌ترین ایده‌هایی که درکی از آن ندارد.
قبلا هم نوشتم: تماشای این بی‌رحمی توان روحی ویژه‌ای طلب می‌کند اما انگار اغلب آدم‌ها مهم‌ترین قسمت فیلم را گذاشته‌اند روی دور تند یا برای تاب آوردن، چشمشان را بسته‌اند. چون خیلی سخت است که آدم از عملکرد مشابه صحنه آخر در زندگی واقعی خودش خودداری کند.
 %d9%81%d8%b1%d9%88%d8%b4%d9%86%d8%af%d9%87