روز اولی که رسیدیم اینجا، مالمو را میگویم، «پر» بعد از اینکه ما را به خانه رساند و چمدانهای سنگین را یک گوشه ولو کردیم، پیشنهاد داد برویم تا این حوالی را نشانمان دهد. از تابستانی گرم و شرجی وارد پاییز شده بودیم. یک لا پیرهن، راه افتادیم دنبالش. کلیدها را گفت که چی به چی است و کجا باید آشغال بریزیم و کجا رخت بشوییم. بعد رفتیم توی خیابان اصلی.
خیابان اصلی به غایت خلوت بود و ما با چشمهای گشاد و مهآلود سعی میکردیم دنیای جدید را بفهمیم. دیدیم ایستگاه اتوبوسی در دو قدمیمان است، یک دکهی فلافل فروشی سر چهارراه و یک عالم دوچرخه اینجا و آنجا …. پر، ما را برد کمی دورتر. از کنار مرکز پزشکی محله و زمین فوتبال و ساختمانها گذشتیم و رسیدیم به یک سوپرمارکت (کوپ). پارک نزدیک سوپر را دیدیم – فولکتس پارک – و بنای میانهاش را که شبیه مسجد بود اما کلاب بود!
پسفردایش دوباره پر آمد دنبالمان تا چیزهای بیشتری نشانمان دهد. همان مسیر سوپرمارکت را ادامه دادیم و این بار از کنار کلیسایی (بابل) گذشتیم که کلیسا نبود و کلاب بود(!) و رفتیم تا رسیدیم به میدانی به نام «تراینگل». پر، یک مرکز خرید کوچک را نشان داد و هتل «هیلتون» شهر و پیادهراهی را که پر از مغازه و کبوتر و سگ بود. وسط همان خیابان در کافه «هلندیا» مهمانمان کرد به قهوه، بعد بردمان به ایستگاه مرکزی با همان «سنترال استیشن» و برایمان کارت اتوبوس خرید و موقع برگشت هم یادمان داد که سوار کدام خط باید بشویم. همانجا با او خداحافظی کردیم و تلاش کردیم ایستگاه دم خانهمان را خودمان پیدا کنیم.
از آن روز به بعد زندگی ما شد یک خیابان دوچرخهرو که میرفت تا دم سوپرمارکت کوپ. قرارهایمان را می گذاشتیم در میدان تراینگل، دم در هیلتون. برای قرار قهوهخوری میرفتیم هلندیا. برای خرید میرفتیم پیادهراه. خط اتوبوس دم خانه را سوار میشدیم و نشانهمان از شهر، فولکتس پارک و بابل و این حرفها بود.
یک بار رفتیم یک جای جدید، مرکز خریدی به نام «اینتره»؛ هول بودیم و نفهمیدیم درش کجاست و تهش کجاست، زود برگشتیم. فقط اسم خیابان خودمان را میدانستیم و شمارهی آپارتمانمان را و مالمو برای ما همین بود. یک خیابان دراز که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد! من خیال می کردم مالمو را شناختهام: شهر کوچکی است، خانههایش نماهای آجری یا سیمانی قدیمی دارند، توی مشتم است!
امروز دوباره رفتیم اینتره. چشممان دیگر مثل روز اول تار نبود. وقتی رفتیم طبقهی آخر، دیدیم جز برگر کینگی که دفعهی اول پیدا کرده بودیم، غذاهای دیگری هم میشود خورد. دیدیم آن ته، پنجرههای بزرگی هست، رو به یک نیروگاه برق، سمت اتوبانهایی که ما تا حالا ندیده بودیم، منظرهای تازه، گیرم همان نزدیکی، پشت یک ساختمان نه چندان عظیم.
مالمو شهر کوچکی است برای کسی که در تهران بزرگ شده و زندگی کرده، اما همین شهر کوچک منظرههای نادیده کم ندارد. برای شناختنش، برای فهمیدنش، باید روزهای زیادی از این سر شهر تا آن سر شهر رفت، سوار اتوبوسهایی غیر از خط دم خانه شد و قرارهایی غیر از هیلتون و هلندیا گذاشت. باید رفت خانهی پر و آماندا و کریستین، باید سوئدی یاد گرفت و لحن خاص مردمش را فهمید. کشف شهر کوچکی مثل مالمو آسان نیست، وقتی بفهمی که همهی راههای دنیا از جلوی سوپرمارکت کوپ نمیگذرد.
مردمانی هستند که تمام عمرشان از یک خیابان میگذرند، پنجرهشان همیشه به روی یک منظره باز میشود، همیشه به یک زبان حرف میزنند، غذاهایشان همیشه تکراری است، تلویزیونشان همیشه یک چیز نشان میدهد، ته سفرشان شهرری و کرج است. درهایشان بسته است، درهای ذهن و روحشان. میخواهم بگویم از صدر تا ذیل، عادت کردهاند به اینکه با دنیا مثل خیابان دم خانهشان برخورد کنند؛ هیچوقت سری به پشت ساختمانشان نمیزنند شاید راه دیگری هم باشد. در توهم چنین مردمی، آنها مهماننوازترین، بافرهنگترین و پرغرورترین مردماند و در خیال حاکمانشان، تصویر مهآلود تلویزیونی و تبلیغی، تصویر حقیقی دنیا و مافیهاست. می]خواهم بگویم …، نه دیگر ولش کن. به اندازهی کافی گفتم. العاقل یکفیه الاشاره!
عالي
دوست می داشتم به خصوص وقتی می گفتی:» در توهم چنین مردمی، آنها مهماننوازترین، بافرهنگترین و پرغرورترین مردماند.» لعنت به … ولش کن به اندازه کافی گفتی.