بایگانی ماهانه: آوریل 2012

حال خونین دلان

استاندارد

شروع کردم به نوشتن روایتی از اوین که همیشه فکر می‌کردم بنویسمش حالم خوب‌تر می‌شود. حالا چند صفحه‌ای نوشته‌ام و در پیش‌نویس این وبلاگ ثبت شده؛ اما نمی‌دانم چرا با نوشتن هر سطر اضطراب می‌گیرم. حال و هوای آن روزها زنده می‌شود و نمی‌دانم آیا بر آن غلبه خواهم کرد یا نه…

دزدان خوب

استاندارد

چند روز پیش کیف دوربین یکی از دوستان ما را از روی شانه‌اش کشیدند و چون بندش روی شانه‌اش گیر کرده بود، به‌خاطر این کشمکش، شانه‌اش آسیب دید و در رفت. درست در اولین روزی که ما رسیدیم این‌جا، وقتی رفته بودیم دوری بزنیم و اطراف را ببینیم، یک موتوری کیف مرا از دستم کشید و برد.

آن دوست هموطن داستان این دزدی را در فیس‌بوک نوشته بود و دیگران کلی ابراز هم‌دردی کرده بودند و از جمله کسی نوشته بود: «ای بابا! آن‌جا هم که مثل ایران از این کارها می‌کنند.»

آن دوست جواب داده بود: «خدا نکند ایران مثل این‌جا باشد، چون این‌جا تقریبن همه‌ی ایرانی‌ها یک‌بار دچار این ماجرا شده‌اند و ….»

در ایران، دقیقن چهار بار صندوق عقب ماشین مرا زدند. هر بار چیزهای باارزشی را بردند. از لاستیک یدک نو گرفته، تا کیسه‌ی خرید لباس‌هایی که نیم‌ساعت قبل خریده بودیم و یک بار کل لباس‌هایی که از خشک‌شویی گرفته بودیم و …. چند بار داخل ماشینم را خالی کردند؛ از ضبط ماشین بگیر تا عینک آفتابی‌های حسابی و کیفی که روی صندلی مانده بود. تجربه‌ی کیف‌قاپی هم دارم و بارها جلوی چشمم کیف مردم را از دوش‌شان کشیده‌اند. از همه مهم‌تر انواع و اقسام دزدی‌های رسمی بود؛ جلوی چشمت از حقوقت می‌دزدیدند، با تقلب جنس می‌فروختند و همه چیز را چند برابر ارزش واقعی‌اش قالبت می‌کردند و اسمش دزدی هم نبود و همکاری یا معامله بود.

این هم یک شکل نژادپرستی پنهان است که وقتی دور می‌شویم و دل‌مان تنگ می‌شود و هوای وطن می‌کنیم، یادمان می‌رود چه مصیبت‌هایی داشته‌ایم و اصلن ناگهان می‌شویم اسطوره‌ی فرهنگ و پاک‌دامنی و همه‌ی چیزهای خوب و ملت‌های دیگر می‌شوند دزد و متقلب.

واقعیت این است که دزد همه جا پیدا می‌شود  و دزد ایرانی خیلی هم سلام‌الله علیه نیست.

پاسخ

استاندارد

اتفاقن از نظر روحی به هم نریخته‌ام. احساساتی هم نیستم و نشده‌ام. اما دلم تنگ نمی‌شود. دلم برای معدود آدم‌هایی تنگ می‌شود؛ معدود که می‌گویم یعنی واقعن معدود و معدود جاهایی- آن جاهایی که با آن معدود آدم‌ها بوده‌ام- مثل دفتر کار‌شان یا نشیمن خانه‌شان یا صندلی جلوی ماشین‌شان، اما آن معدود آدم‌ها و جاها نسبتی با ایران ندارند. به عنوان یک آدم حس تعلقی به وطتنم دارم و آرزوی این‌که روزی بهتر شود حالش، اما به دلایل محکمی، دلم برایش تنگ نیست.
قبل از خروجم از ایران، بارها سر بزنگاه‌هایی به خودم یادآوری می‌کردم که این صحنه را به خاطر بسپار برای روزهایی که ممکن است دلت تنگ شود برای ایران، اما هیچ روزی احتیاج به یادآوری‌شان پیدا نکردم چون از اساس هرگز از یاد نبرده بودم‌شان.
چه‌طور باید از یاد می‌بردم که زیستن در‌ آن سرزمین، همراه با ریا و دروغی که عادت مردمان شده است چه‌قدر برایم رنج‌آور بود؟ چه‌طور باید از یاد می‌بردم که استعداد و توانایی‌های من به عنوان یک زن یا یک انسان، به سادگی با مرزهای اعتقادی و ریایی له می‌شد؟ چه‌طور فراموش کنم که سال‌ها در جاهایی کار کردم که مدیرانش حداقل حقوق را به من دادند و در مقابل مجبورم کردند کارهایی که دوست نداشتم بکنم و چیزهایی که دوست نداشتم بنویسم و چیزهایی را که دوست داشتم بنویسم، پاک کنم؟ چه‌طور باید فراموش کنم که مردی با دندان‌های به هم فشرده، محکم روی ساق پایم کوبید بی آن‌که حقی داشته باشد، بی آن‌که هم شان و هم‌رده‌ام باشد؟ چه‌طور فراموش کنم که وقتی خواستم از تمام این مرزها و محدودیت‌ها فرار کنم مرزها را به رویم بستند؟ چرا باید از یاد ببرم که چند بار مجبور شدم از صفر شروع کنم، فقط و فقط به خاطر آن‌که نخواستم به قاعده‌های بازی آن سرزمین تن بدهم؟ چرا باید دلتنگش شوم وقتی مرا از ساده‌ترین حقوقم محروم کرد؟ دلم برای چه تنگ شود؟ برای چاغاله بادام و گوجه سبز؟ …
نه! دلم تنگ نمی‌شود و از این بابت حتا متاسف هم نیستم. فقط از این متاسفم که چرا زود‌تر نتوانستم مرزها را بشکنم و چرا نمی‌توانم آن چند آدمی را که دوست دارم، در کنارم داشته باشم و وقتی به این موضوع فکر می‌کنم، می‌بینم که این هم دلیل دیگری است برای این‌که دلم تنگ نشود برای جایی که حتا نمی‌توانم آن‌هایی را که دوست دارم ببینم، چون نه من میل بازگشت دارم نه آن‌ها توان آمدن و همه به شکلی در چنبره‌ی پول نداشتن و امکان نداشتن و مشکل داشتن که خاص آن سرزمین است گرفتارند …
یادم هست اولین باری که دور از ایران بودم، در غروب اولین روز، در چهار‌راهی در استانبول، منتظر سبز شدن چراغ قرمز ایستاده بودم و در همان چند دقیقه، ناگهان احساس کردم که 100 سال دیگر هم می‌توانم آن‌جا یا هر جای دیگری بایستم و همراه مردمی که داشتند از سر کارهایشان بر می‌گشتند، برگردم خانه‌ام و فکر کنم که متعلق به همان‌جایم، بی هیچ درد و دریغی.
کاش کمی زودتر، کمی زود‌تر توانسته بودم از آن کشور بیایم بیرون و لابد حالا حسرتم کم‌تر بود.

چه کسی جایزه را برد؟

استاندارد

دارند جایزه‌های پولیتزر را می‌دهند.

عکس‌های‌شان را نگاه می‌کنم.

دوستی پرسید: «چه خبر از پولیتزر؟»

درگیر معاش بودم این سال‌ها. درگیر نشستن روی یک تخته‌ی چوبی، وسط دریا. در‌گیر پیدا کردن خودم. درگیر.

چه بی‌حاصل …

جان‌های دور

استاندارد

دوست پیدا کردن همیشه برای من سخت بود. از آن بچه‌ها نبودم که روز اول مهر، وقتی زنگ آخر می‌خورد، دست در دست هم‌کلاسی‌شان از مدرسه بیایند بیرون و «دوست» تازه‌شان را به مادرشان معرفی کنند. همیشه طول می‌کشید تا من با کسی دوست شوم. آدم درون‌گرای برون‌گرایی بودم من …. گاهی حتا با کسی دوست بودم، اما هرگز دوستم نشد.

دوستی مفهوم پیچیده‌ای دارد برای من. یک جوری غیرت دارم سرش. نوجوان که بودم، سر دوستی خون جلوی چشمم را می‌گرفت و حاضر بودم کارها بکنم برای حفظ آن. گفتم که؛ دوست پیدا کردن برای من سخت است. وارد شدن به دنیای دیگران و وارد کردن‌شان به دنیای خودم آسان نیست. اصلن پیدا کردن کسی که از جنس خودم باشد، یا حتا 60 درصد به من شباهت داشته باشد برایم همیشه دشوار بوده. آن غیرتی هم که گفتم، بعدها تبدیل شد به یک غیرت درونی؛ این که من درونم را خالی کنم برای دوستانم، جای مخصوص‌شان را داشته باشند و کسی را توی آن جای مخصوص راه ندهم. این شد که گر‌چه همیشه دوست‌های زیادی داشته‌ام، دوست زیادی نداشته‌ام و دستاورد سی و چند سال زندگی‌ام، ممکن است حالا حتا به تعداد انگشتان یک دست هم نرسد.

در عین حال، من از آزمودن آدم‌ها هم نترسیده‌ام. رفتن و آمدن و دیدن و شنیدن. این‌که به چه فکر می‌کنند، تفریح‌شان چیست، چه کتاب‌هایی می‌خوانند، چه فیلمی دیده‌اند، کدام رستوران‌ها را دوست دارند و چه‌طوری می‌روند سفر ….

سال‌ها تلاش من برای پیدا کردن دوست، گاهی نتیجه نداد. از حضور آدم‌ها زخم‌هایی ماند بر دلم. اما چند تایی هم دوست پیدا کردم. آن‌هایی که در برهه‌های حساس زندگی‌ام بودند؛ افتادن و بلند شدن و زخم خوردن و خنده و شادی‌ام را دیدند. آن‌هایی که با هم خوردیم و خوابیدیم و رفتیم و آمدیم. آن‌هایی که عاشق شدن و فارغ شدن، افسردگی و شادی مفرط، پیروزی و شکستم را با من تجربه کردند و مرا هم در رنگین‌کمان روزهای‌شان راه دادند. تا آمدیم که خوشی با هم بودن را مزه مزه کنیم، از هم جدا شدیم. یکی‌شان خودش رفت آن سر دنیا، یکی‌شان را من گذاشتم و رفتم آن سر دنیا!

حالا من یک جور عناد درونی پیدا کرده‌ام نسبت به دوست …. به دوست شدن با آدم‌ها مشکوکم. فکر نمی‌کنم دیگر آسان باشد برایم با کسی دوست شوم، همان‌طور که قبلن هم نبود…. حالا سخت‌تر است، چون من یک جایی توی دلم دارم به طرف می‌گویم: «هی …، تو چه می‌دانی تاریخ من چیست … چه‌طوری زندگی کرده‌ام … کجاها رفته‌ام … زیر کدام سقف‌ها خوابیده‌ام… دردم چه بوده… از چه خوشم می‌آید و از چه متنفرم؟»

نه. هیچ‌جور نه حوصله‌اش را دارم نه علاقه‌اش را. کسی دیگر نمی‌تواند برگردد عقب و با من زندگی کند، در عوض همان یکی دو دوست، از تن صدایم، از یک جمله‌ که از دهانم خارج شود، از طرز نفس کشیدنم، می‌فهمند چه می‌خواهم بگویم.

دنیاهای تازه با تمام جذابیت‌شان برای من خسته‌‌کننده‌اند. مگر آدم چه‌قدر جان دارد و حوصله که با کسی نزدیک شود، آن‌قدر نزدیک که بتواند روی کاناپه‌ی خانه‌اش بخوابد؟

زایمان

استاندارد

می‌سوزم

پوشیده در بال‌هایم

که پرهای‌شان ساییده است از باد

استخوان‌هایم گرم می‌شود از آتش

که تا رگ‌هایم رسیده

خاکسترم نشسته بر گیسوان درختان

بوی تند دود

پیچیده در حافظه‌ی آشیانه‌ام

نفس می‌کشم

نفس

نفس

هوا می‌رسد به شعله‌هایم

داغ می‌شود سنگ سینه‌ام

آخرین تصویر پر می‌کشد از مذاب چشم‌هایم:

بچه ققنوسی

لای نرمی ابرها

می‌میرم