کریسمس واقعی

استاندارد

کریسمس در شرق (بر اساس تجربه‌ی من: مالزی)، یک اتفاق توریستی است؛ مثل خیلی چیزهای دیگر که اصالتن مال شرق نیست و از غرب آمده و توریستی شده. مثل برج‌های بلند و مراکز خرید مدرن و اتوبان‌های جدیدی که واقعن احساس می‌:کنی مال آن فضا نیستند و صرفن برای قشنگی آن‌جا گذاشته‌ شده‌اند. برای مردم شرق، این چیزها اصل زندگی نیست. آن‌ها در واقع این چیزها را اتاق پذیرایی خانه‌شان کرده‌اند؛ جایی که مهمان‌ها بیایند و بنشینند و از دیدن مبل و پرده و فرشش لذت ببرند. وگرنه آن‌ها خودشان توی هال خانه، روی زمین می‌نشینند یا در حاشیه‌ی خیابان‌ها، غذاهای خیابانی می‌]خورند.

برگردیم به کریسمس …. کریسمس پارسال در مالزی بودیم. شب عجیبی بود. مردمان همه در خیابان، جای پارک ماشین کم‌یاب، دختر و پسر، پیر و جوان، همه توی خیابان بوکیت بینتانگ بودند و دست هر کدام‌شان یک اسپری برف شادی که روی سر هم‌دیگر و روی ماشین‌های گذری خالی می‌کردند. مردمان آن‌جا هرگز برف ندیده‌اند اما آن‌قدر برف شادی روی سر هم خالی کرده بودند که فکر می‌کردی معجزه شده و در مالزی برف باریده است. کف زمین پر بود از قوطی‌های خالی اسپری و همه کلاه قرمز بر سر داشتند و این گوشه آن گوشه، عکس کریسمسی می‌گرفتند. بساط دست‌فروش‌ها گرم بود و هر طرف را نگاه می‌کردی منظره‌ای دیدنی بود. برای من تازه‌‌آمده، این توهم به وجود آمد که پس مراسم کریسمس این است؛ مردم می‌ریزند در خیابان و برف شادی می‌بارد!

امسال اما تمام تصور من از کریسمس به هم ریخت. کریسمس این‌جا، تنها شباهتش به مالزی در درخت‌های کاجی بود که از مدت‌ها قبل علم شده بودند؛ هرچند نه به عظمت درخت‌های مراکز خرید مالزی؛ اما توی هر خانه‌ای بودند، به اضافه‌ی شمعدانی‌های برقی و ستاره‌های چراغ‌دار پشت پنجره که  یک ماه تمام  می‌درخشیدند و نور ملایم‌شان تمام شهر را روشن می‌کرد. یک مراسم تمام عیار بود، با شمع‌هایی که باید یکی‌یکی هر یک‌شنبه روشن می‌شدند تا آخرین یک‌شنبه‌ی ماه دسامبر و با نوشیدنی‌های مخصوص‌شان که به شکل خیلی جدی و‌‌ آیینی می‌]نوشیدند و برنامه‌هایی که برای رفتن از شهر و پیوستن به خانه و خانواده می‌چیدند. هدیه خریدن برای بچه‌ها و بزرگ‌ترها یک اتفاق واقعی بود -در مالزی کسی جدی‌اش نمی‌گرفت- و خلاصه شب و روز کریسمس، دیگر شهر خالی شد و در سکوت فرو رفت. همه به خانه‌ها رفته بودند تا با هم باشند؛ بچه‌های مستقل شده با آن حریم خصوصی نامحدودشان، قرار بود یکی دو روزی با خانواده باشند و صبحانه‌ی کریسمس و فهوه‌ی کریسمس و در نهایت شام کریسمس بخورند. حالا این وسط حتمن کسانی هم غر می‌زنند به این مراسم رسمی خانوادگی که اجباری هم در آن هست، اما در نهایت، همه به خانه‌های‌شان رفتند. شهر مانده بود و ما و چند مهاجر دیگر مثل ما که خانواده‌ای در انتظارشان نبود.

آن روز در خیابان‌های خلوت شهر، وقتی دیگر هیچ‌کس جز ما دو نفر و نصفی نمانده بود،‌ ناگهان احساس تنهایی کردم و از این‌که کسی منتظرم نیست و برایم هدیه‌ای نخریده و برای بچه‌ام هدیه‌ نخریده‌ام، بغض کردم. آن‌جا با مفهوم واقعی این آیین مواجه شدم؛ جایی که آن آیین متولد شده بود نه جایی که می‌]خواست یک جاذبه‌ی توریستی باشد.

این‌جا کریسمس همان‌قدر واقعی بود که دیپاوالی و عید چینی‌ها در مالزی و نوروز و شب یلدا در ایران. بغض کردم اما از این تجربه خوشحال بودم؛ چون داشتم یک چیزی را زندگی می کردم که درباره‌اش درک قبلی نداشتم و حالا داشتم می‌شدم بخشی از یک آیین تازه.

یک پاسخ »

  1. از خواندن «کریسمس واقعی» که روان و گویا و برای من بسیار ملموس بود لذت بردم
    من هم با شما بغض کردم
    و دیگر حالا ما هم جزئی از آیین تازه می شویم

  2. جالب بود. می دونی چیه، هر چی می گذره بیشتر به این نتیجه می رسم که بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. حالا شما یک گام از ما جلوترید و یک کشور و زندگی جدید را تجربه کرده اید، ولی بیتوته نکنید و به سوی تجربه های جدید برید

  3. یه روزی توی اتاق حقیر من کتاب در انتهای کوچه پرنده را روی زانو گذاشتی و نوشتی» در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد ….هنوز اون کتاب یادآور نعیمه دوستدار و خاطراتی که این شهر برایم داشت هست… هر جا هستی موفق باشی…

بیان دیدگاه