این نوشته را برای برنامه رادیویی «اوبس» در رادیوسوئد نوشتم.
راستش از تعریف کردن قصه خودم خسته شدهام؛ انگار تکرار قصهام را به ابتذال کشانده، قصه زنی با سه چمدان و دختری پنجماهه که تا وقتی هواپیما نپرید، قلبش تند تند میزد.
پس از گفتن درباره خودم صرفنظر میکنم. تنها همین را میگویم که من یک نویسنده و روزنامه نگار ایرانیام که روزی مجبور به ترک وطن شدم: روزگاری، تنها آرزوی من این بود که آن هواپیما بپرد، بدون توقف برود تا خیلی دورها. به بعدش فکر نمی کردم؛ نمیتوانستم فکر کنم. من هرگز فرصت افسرده و نگران شدن پیدا نکردم. سرعت همه اتفاقات زیاد بود، انقدر سریع که وقتی برای یک لحظه ایستادن، بازگشت به گذشته و حسرت و پشیمانی و افسردگی نبود.
«مرزها را تف كردم
آن بالا توی هواپیما
زیر پای مهماندار
پر شد از خطهای بیهوده
سكندری میخورد
و به من آب پرتقال و چای تازه تعارف میكرد
نقشه را پاره كردم
خردههای كاغذ به هوا پاشید
مثل خون
از زخم تازه گلوله
گم شد نشانی خانه در فشار هوای داخل كابین
آن بالا زمین گرد بود
بیخط
بدون شباهت به نقشه و جغرافیا
گرد بود
و میچرخید
و میچرخید…»
به عنوان یک مهاجر تو پیشاپیش با مجموعه ای از پیشداوریها مواجهی: آنها خیال میکنند تو فقیری، از دیدن لباسها و سبک زندگیات تعجب میکنند. کلیشه ذهنی آنها بر یک تصویر تکراری استوار است: تو از بیابانی خشک آمدهای، جایی که برف و باران نمیبارد، مردم با اسب و گاری رفت و آمد میکنند و بسیاری از چیزهایی را که اروپاییها دیدهاند، هرگز ندیدهاند. در چشمهای بسیاری از آنها میشود دید که نگاهشان به تو، نگاه به انسانی تحصیل نکرده و کمسواد است. خیلیها هنوز فکر میکنند که تو بلد نیستی با اینترنت و کامپیوتر کار کنی یا با کارت اعتباری چیزی بخری. کمتر کسی به احساس کسی فکر میکند که در گریز از دیکتاتوری یا به دنبال جنگ و اتفاقاتی که نقشی در آنها نداشته، تمام سرمایههای مادی و معنویاش را رها کرده و به نقطه صفر رسیده است.
زن بودن آسان نیست، مادر بودن آسان نیست، مهاجر بودن آسان نیست. زن مادر مهاجر بودن آسان نیست. اما به عنوان یک نویسنده و روزنامهنگار، دشواری بزرگ برای من غم غربت و اندوه دوری نبود. من به یکباره ابزار ارتباطیام را از دست دادم. وارد سرزمینی شدم که مردمانش جور دیگری دنیا را میدیدند، با من و رنجهایم بیگانه بودند و از همه مهمتر زبانم را نمیفهمیدند. زبان انگلیسی؟ شوخی نکنید. زبان انگلیسی زبان مادری هیچ کدام ما نبود، مادران ما به زبان دیگری برایمان لالایی خوانده بودند، درک و فهم ما از هستی همه بر مبنای جهان زبانی متفاوتی بود. زبان واسطه اینجا ابزار ناقصی است.
یادگرفتن یک زبان تازه… این نخستین توصیهای بود که به من کرده بودند. گفته بودند برای وارد شدن به دنیای سوئدیها باید زبانشان را یاد بگیری، توصیهای که کلونی مهاجران آن را چندان جدی نمیگرفت. آنها در کلونی خودشان به هزار و یک زبان حرف میزدند و شاید به اندازه من به آن احتیاج نداشتند.
اما خیلی زود کشف کردم که ندانستن یک زبان دیگر تو را در موقعیت ضعف قرار میدهد: اعتماد به نفست را از دست میدهی آن هم در حالی که کاربرد زبان، برای تو چیزی بیش از کاربرد عادی و روزمره بوده، تو همیشه در زبان خوب که نه، عالی بودهای؛ به مهارتت در زبان بالیدهای، کمترین خطا را در کاربرد زبان داشتهای و بر جزئیاتی تسلط داشتهای که بیشتر آدمها نمیدانند. برای نزدیک به دو دهه، زبان ابزار برتری و قدرتت بوده، اما حالا…
نخست چند جمله ساده یاد گرفتم: «اسمم نعیمه است. ازدواج کردهام. یک دختر دارم، اسمش هاناست. ما در مالمو زندگی میکنیم.»
زبان تازه جایی بود که مهاجرت سیلیاش را به صورتم زد. من دیگر آن موجود قوی نبودم. نه فقط در خیابان و مغازه و سوپر مارکت که در مهدکودک بچه و در جلسات سخنرانی و مصاحبه. هربار به انگلیسی حرف میزدم، به نظرم میرسد که همه چیز بیش از حد ساده و پیشپا افتاده به نظر میرسد. دایره واژگانم محدود و ساده است، وقتی درباره موضوع مهمی حرف میزنم، آن موضوع خیلی معمولی می شود، نکند بیسواد و نادان به نظر برسم؟
داستان سادهای است. تو یک مهاجری که با از دست دادن اتکایت به زبان، در موضعی نابرابر قرار میگیری، فاصلهای با تمام منابع و امکانات موجود پیدا میکنی که تا مدتها باید وقت و انرژی و توانت را صرف پر کردن این فاصله کنی.اما حتی پیش از آنکه لب باز کنی، رنگ چشم و موها تو را در جایگاه نابرابر قرار میدهد. برای خیلیها که فکر میکنند نژادپرست نیستند، یک مهاجر به صرف اینکه اینجاست باید خوشحال باشد: او حالا جایی است که در آن امنیت به دست آورده، سقفی بالای سرش است و دارد در زمینهایی که مال او نیستند، از نتیجه زحمت و تلاش دیگران برای آزادی و رفاه استفاده میکند.
میخواهی با این احساس نابرابری مبارزه کنی، خودت را نه روی کاغذ که در عرصه واقعیت در سرزمین تازه پیدا کنی. زبان برای تو فقط وسیله احوال پرسی نیست: «حال شما چطور است؟ – خوبم. – روز خوش.» تو میخواهی بنویسی. کاری جز نوشتن بلد نیستی. نوشتن تنها عرصهای است که پادشاه آن بودهای. هنوز خیلی حرفها مانده که نگفتهای.
احساس ضعف گاهی خسته ات میکند: مخاطبان واقعی تو چه کسانی هستند؟ آیا تمام آنچه را میخواستی بگویی، به زبان مادری گفتهای؟ آیا حرفهایت برای مخاطب قبلی تمام شدهاند؟ چه کسی میخواهد در این دنیای تازه به حرفهای تو گوش دهد؟ آیا آنها میخواهند چیزی بیشتر از کلیشههای قدیمی بشنوند؟ آیا به تو اجازه میدهند آنچه را که می بینی نقل کنی؟ چقدر فرصت هست که تو دوباره قوی شوی، خودت را پیدا کنی، بتوانی برگردی به جایگاه خودت: جامعه را ببینی و نقد کنی؟
ممکن است گاهی ناامید شوی: اینجا جایی برای من نیست. من با زبان الکنم هرگز مخاطبی پیدا نمی کنم. فرصتم کم است، دیگر چندان جوان نیستم.
این همان نقطه ای بود که در تجربه دو سال مهاجرت بیش از هرچیز مرا آزرد و به خود مشغول کرد؛ احساس عجیب زن، مادر، نویسندهای که دوباره بچه شده است و میخواهد زبان باز کند.
«باید از جایی شروع کنیم
یک روز باید بفهمی
پشت دریاهایی که من به دنیا آمدم
چه موجهای بلندی مرا به ساحل کوبید
داستان چشمهای آبی تو چیست؟»