بایگانی برچسب‌ها: خاطرات

شهر من -1

استاندارد

محتویات جوی‌ها را از یاد برده‌ام
رنگ ته‌سیگارها را
آنها که با آخرین پک عمیق
از پنجره بیرون افتادند
و آسفالت داغ
آتش به جان‌شان زد
طعم تیپا خورده قوطی نوشابه
و بوی لزج موش‌ها را
از یاد برده‌ام
و نام آدم‌هایی را
که در فاصله یک خلط و تک‌سرفه
پیاده به تجریش می‌رفتند…
valiasr_street-1-b

تیرباران

استاندارد

خواب دیدم تیرباران زنی را
در تقاطع آزادی و انقلاب
روی پلی از رنگین کمان
ترکیبی از سرخ خون
و سبز رگ‌ها
سفید چشم‌ها
و سیاه موها
زرد گونه‌
و کبود ران‌ها

بر شانه‌های مردم تشییع می‌شد
سینه‌های پلاسیده و لب‌های بیابانی‌اش
اسمش را حیف
نپرسیدم از پوکه‌ی خالی.

در حاشیه

فیلم عروسی برادرم را می‌دیدم. دوربین رفت توی خانه‌‌مان، روی فرش‌ها، مبل‌ها، تابلوها. رفت روی در، روی دکمه‌ی آسانسور، روی صورت مادرم، پدرم.
دوربین رفت توی شهر، روی تابلوی چمران شمال، روی درخت‌های مدرس، روی ساختمان آتی‌ساز، روی شماره‌ی ماشین برادرم.
رفت‌ آرایشگاه گل، از پله‌ها رفت بالا، از روی قدم‌های نامریی شده‌ی من روی همان پله‌ها، رفت روی صورت زنی که موهای روی زمین را همیشه جارو می‌کرد و منقل اسپند را در دست گرفته بود.
رفت روی گل‌برگ‌های گل، روی موکت‌های کف تالار، روی آیینه‌های دیوار هتل لاله، روی صندلی‌های مخملی قرمز، روی صورت غریبه‌ها و آشناها …. چهره‌هایی که برایم مثل عزیز از دست رفته‌اند؛ عمویی که واقعا از دنیا رفته، مردها و زن‌هایی که می‌رقصند و لبخند می‌زنند و دیگر شاید هرگز نبینم‌شان … شوهر دوست مادرم، دوست کودکی برادرم، دختر خاله‌ی فلانی، مردمان شهر.
دوربین رفت روی من، که روزی بودم، حالا نیستم و همه‌ی آن‌ها هستند -‌حتی اگر خوابیده در قبری.
لعنت به دیکتاتوری.

حضور

خرده خاطره

استاندارد

تصویرهایی یادم هست
از آسمان چرک
از ابرهای قیرگون
که وقتی می‌باریدند
سیاهاب شان روی صورت پنجره می‌ماند
مثل اشک‌های من
روی گونه‌ام
که از مسیر خط چشم و ریمل گذشته بود

تصویرهایی یادم هست
از پیشانی‌ام
روی فرمان ماشین
و از صدای ممتد بوق در لاله‌ی گوشم
که از حفره‌ها می‌گذشت
و در دهلیز قلبم فرو می‌رفت

یادم هست
که روی دست اندازها
بالا و پایین می‌رفتیم
و جای بخیه‌هایم درد می‌گرفت

یادم هست که یک بار
ماشینم را به زندان بردند
و موهایم را جریمه کردند
تصویرهایی در خاطرم هست
از برگ‌های خاک گرفته‌ی یک چنار پیر
در راه تجریش
و از مردمان خسته
که از میله‌های اتوبوس حلق آویز شده بودند
تصویری از کیف پول کهنه
و پول‌های مچاله و عرق کرده
– آقا! یک نوشابه سیاه بدهید، دو نخ سیگار سنگین …
می‌خواهم به یاد بیاورم.

تخم چشمم … آه!

استاندارد

یک روزهایی بود که چشم سومی در زندگی داشتم. چشم سوم نه به آن مفهومی که می‌دانید. به یک مفهوم کاملن توهمی و من درآوردی. در حالی که نمی‌خواستم باور کنم، احساس می‌کردم آن‌ها خدایی شده‌اند در وجود من، واقف به نهان و آشکارم. چشم‌هایم از بس کنج‌ها را می‌کاوید به جست‌وجوی چشم‌شان که در سوراخ دیوار و پریز برق و لامپ روی سقف و زیر فرش کار گذاشته بودند، دچار توهم شد. کم‌کم چشم‌هایم به این باور رسیدند که خودشان دوربین‌اند. این همان چشمی بود که در خلوت و جلوت، در هزارتوهای فکرم، در اعماق قلبم همه چیز را اعتراف می‌کرد. صدای آهنگ کذایی آرم «بی‌بی‌سی» که می‌آمد و چشم‌هایم که تصویر سر خط خبرها را می‌دید، خیال می‌کردم دوربین دارد فیلم‌برداری می‌کند همه‌ی این صحنه‌ها را که باید چند روز دیگر، با به صدا آمدن زنگ در، به همه‌شان اعتراف کنم. هر کسی در کوچه ایستاده بود یا می‌گذشت می‌توانست یکی از آن‌ها باشد. وقتی با دوستم میان مکالمه‌ی تلفنی به برادرها سلام می‌کردیم و ازشان می‌خواستیم دیگر بروند بخوابند چون ما واقعن داشتیم کرسی شعر می‌گفتیم، من یکی که باور داشتم آن‌ها نشسته‌اند و خمیازه‌کشان به قافیه‌پردازی‌های هنرمندانه‌ی ما گوش می‌دهند. حتا فکر می‌کردم این گوش خودم است که دارد همه چیز را ضبط می‌کند تا جمله‌ی «النجاة فی‌الصدق» خدشه‌دار نشود. من حتا به مغزم هم مشکوک بودم که دارد نوار عملیاتش را که شامل افکار ممنوع من بود، پرینت می‌گیرد و ضمیمه‌ی پرونده می‌کند. به معده‌ام مشکوک بودم که نمونه‌ای از خوردنی‌ها را بر‌می‌دارد برای ارائه در محکمه‌ی عدل. من نه تنها موبایلم را فرسنگ‌ها دورتر از خودم زیر خروارها رخت‌خواب می‌گذاشتم و نه تنها موقع خواندن خبرها روی صفحه‌ی کامپیوتر تپش قلب می‌گرفتم و پروپرانول می خوردم، بلکه فکر می‌کردم سیستمی وجود دارد مثل قادر متعال، آگاه به نهان و آشکار آدم‌ها. این بود که گاهی سعی می‌کردم دل‌خواه او حرف بزنم؛ با ادبیاتی که می‌پسندد … مثلن برای رد گم‌کنی! که خر بشود و چند روزی دست از سرم بر دارد.

توضیح دادن این‌ها برای بقیه آسان نیست. ممکن است متهمت کنند به این‌که دیگر داری زیادش می‌کنی. اما خب، من آن آدم قهرمانی که از آن در بزرگ لعنتی اوین آمد بیرون و تا صبح برای جمعی که گوش تا گوش نشسته بودند ، خاطرات هیجان‌انگیز تعریف کرد نبودم. حتا همان لحظه که داشتم شرح قهرمانی‌های خودم را می‌دادم، به خودم می‌گفتم فردا صبح برت می‌گردانند آن تو بدبخت …. هرچند بقیه قبلن تمام سوراخ سنبه‌های خانه را گشته بودند و فکر می‌کردند دوربینی در کار نیست. خب، ما هم تمام سلول را گشته بودیم و نبود. اما این که دلیل نمی‌شود. آن‌ها کارشان را بلدند. مثلن دوربین را می گذارند توی تخم چشم خودت …. این چیزی بود که من حس می‌کردم.

می‌خواهم بگویم این حس‌ها تخم‌های عذابی هستند که برای همیشه در آدم کاشته می‌شوند. بعد یک روزی تو، توی یک پاساژ بزرگ، آن سر دنیا، ممکن است مردهای ریشویی را ببینی که سرمی‌گردانند و به تو هم نگاهی می‌اندازند. ممکن است حس کنی خودشانند. این همه راه را کوبیده‌اند و آمده‌اند تا ببینند تو با دوستانت توی استارباکس چه غلطی می‌کنی. چنین توهمی برت می‌دارد یعنی ….

خب حالا باید چند کیلومتر دیگر بروی، که آن‌ها دیگر نباشند؟ اگر از مدار زمین خارج شوی چه‌طور؟ ممکن است دست از سرت بردارند؟

می‌خواهم بگویم که دور شدن دیگر کم‌ترین کاری است که آدم به خاطر خودش می‌تواند بکند. مجبور است بکند. خاطرات دوستانم را می‌خوانم، همکارانم را، می‌بینم که در این رنج مشترکیم. سال‌ها گذشته، اما آن دوربین لعنتی از توی تخم چشم‌مان در نیامده ….  توی این دور شدن، مادرت جا می‌ماند، خواهرت جا می ماند، پدر و برادر و دوستت جا می‌مانند، اما آن مردی که ساعت 12 شب، با کیسه‌های خرید ماست و نوشابه، درست جلوی در خانه به موتورش تکیه داده بود و با موبایلش حرف می‌زد، از خاطراتت جا نمی‌ماند. او همان‌جا ایستاده و همزادش توی اتاق بازجویی بهت می‌گوید: «ما همه جا هستیم. آن بیرون با هم همسایه‌ایم. سوار یک تاکسی می‌شویم. از یک فروشگاه خرید می کنیم.» و به زنش زنگ می‌زند و می‌گوید که شب کمی دیرتر می‌رسد، چون می‌خواهد دوربین توی تخم چشم تو را چک کند.

مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود

استاندارد

18‌ساله بودم؛ ترم دوم، دانش‌جوی رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی، دانش‌گاه تهران.

 هم‌زمان در حوزه‌ی هنری کار می‌کردم و قرار بود به گروهی از آدم‌ها که خیلی‌هایشان دوستان آن زمانم محسوب می‌شدند شعر خواندن یاد بدهم.  بله … شعر خواندن همیشه به نظر من اصل مهمی در زندگی است و من به آدم‌هایی که خوب شعر می‌خوانند امتیاز ویژه‌ای می‌دهم! از نظر من، کسی که خوب شعر می‌خواند، درک بهتری از هستی دارد؛ نه فقط ادبیات، که همه چیز را به‌تر می‌فهمد. برایم مهم بود که آن‌ها بتوانند درست شعر را بخوانند-استعدادی بود که داشتم از بچگی؛ به لطف مادرم و ژن‌های فراوانی که رسیده بود به من- فکر کردم باید از جای سختی شروع کنم، کمی دور از دست، اما نه به اندازه‌ی قصاید خاقانی که من عاشق حل کردن پازل شیرین واژه‌های عربی و فارسی و ترکی‌اش بودم؛ با اشاره‌های مکرر به صور فلکی و داستان‌های گم‌شده در تاریخ.

فکر کردم از رودکی شروع کنم، از پدر شعر فارسی. زبان رودکی ساده است و از سادگی گاهی برای خواننده‌ی امروزی دشوار می‌شود. اول رودکی و بعد منوچهری. گفتم کتابش را خریدند و شروع کردیم با این قصیده:

مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود

نبود دندان لا بل چراغ تابان بود

سپید سیم رده بود و در و مرجان بود

ستاره‌ی سحری بود و قطره باران بود

کلاس جمعه صبح‌ها برگزار می‌شد انگار. چهره‌های‌شان را یادم هست که خواب‌آلود و خسته بودند. نوبتی می‌گفتم شعر را بخوانند. قبلش خودم می‌‌خواندم. با عمق جانم، که شعر هرچه باشد همیشه جزو حساسیت‌های من به حساب می‌آید.

مرا نمی‌فهمدیدند، من هم نمی‌فهمیدم‌شان. گرفتار هم شده بودیم بی‌آن‌که ربطی به هم داشته باشیم. قانون مسخره‌ای در روابط‌مان بود که آن‌ها باید قصاید رودکی را گوش می‌دادند و من اصول حساب‌داری را یاد می گرفتم! به هر ضرب و زوری بود، آن‌ها یاد گرفتند قصیده بخوانند، من هم آداب فاکتور نویسی را آموختم. حالا هرچندوقت یک‌بار یادشان می‌افتم، خمیازه‌کشان، با مدادی در دست که معنی کلمات را می‌نوشتند و خودم که عرق‌ریزان و نفس‌زنان می‌‌خواندم که :

جهان همیشه چنین است، گرد گردان است

همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود

همان که درمان باشد، به جای درد شود

و باز درد، همان کز نخست درمان بود

کهن کند به زمانی همان کجا نو بود

و نو کند به زمانی همان که خلقان بود

 گاهی بی‌خودی یادشان می‌افتم و می‌دانم همگی از یاد برده‌اند رودکی، پیرمرد سپیدموی نابینا را با آن دخترک 18‌ساله‌ی سرخوش، که می‌خواست همه‌ی دنیا را شاعر کند یا دست‌کم به شعر عاشق‌شان کند.