مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود

استاندارد

18‌ساله بودم؛ ترم دوم، دانش‌جوی رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی، دانش‌گاه تهران.

 هم‌زمان در حوزه‌ی هنری کار می‌کردم و قرار بود به گروهی از آدم‌ها که خیلی‌هایشان دوستان آن زمانم محسوب می‌شدند شعر خواندن یاد بدهم.  بله … شعر خواندن همیشه به نظر من اصل مهمی در زندگی است و من به آدم‌هایی که خوب شعر می‌خوانند امتیاز ویژه‌ای می‌دهم! از نظر من، کسی که خوب شعر می‌خواند، درک بهتری از هستی دارد؛ نه فقط ادبیات، که همه چیز را به‌تر می‌فهمد. برایم مهم بود که آن‌ها بتوانند درست شعر را بخوانند-استعدادی بود که داشتم از بچگی؛ به لطف مادرم و ژن‌های فراوانی که رسیده بود به من- فکر کردم باید از جای سختی شروع کنم، کمی دور از دست، اما نه به اندازه‌ی قصاید خاقانی که من عاشق حل کردن پازل شیرین واژه‌های عربی و فارسی و ترکی‌اش بودم؛ با اشاره‌های مکرر به صور فلکی و داستان‌های گم‌شده در تاریخ.

فکر کردم از رودکی شروع کنم، از پدر شعر فارسی. زبان رودکی ساده است و از سادگی گاهی برای خواننده‌ی امروزی دشوار می‌شود. اول رودکی و بعد منوچهری. گفتم کتابش را خریدند و شروع کردیم با این قصیده:

مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود

نبود دندان لا بل چراغ تابان بود

سپید سیم رده بود و در و مرجان بود

ستاره‌ی سحری بود و قطره باران بود

کلاس جمعه صبح‌ها برگزار می‌شد انگار. چهره‌های‌شان را یادم هست که خواب‌آلود و خسته بودند. نوبتی می‌گفتم شعر را بخوانند. قبلش خودم می‌‌خواندم. با عمق جانم، که شعر هرچه باشد همیشه جزو حساسیت‌های من به حساب می‌آید.

مرا نمی‌فهمدیدند، من هم نمی‌فهمیدم‌شان. گرفتار هم شده بودیم بی‌آن‌که ربطی به هم داشته باشیم. قانون مسخره‌ای در روابط‌مان بود که آن‌ها باید قصاید رودکی را گوش می‌دادند و من اصول حساب‌داری را یاد می گرفتم! به هر ضرب و زوری بود، آن‌ها یاد گرفتند قصیده بخوانند، من هم آداب فاکتور نویسی را آموختم. حالا هرچندوقت یک‌بار یادشان می‌افتم، خمیازه‌کشان، با مدادی در دست که معنی کلمات را می‌نوشتند و خودم که عرق‌ریزان و نفس‌زنان می‌‌خواندم که :

جهان همیشه چنین است، گرد گردان است

همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود

همان که درمان باشد، به جای درد شود

و باز درد، همان کز نخست درمان بود

کهن کند به زمانی همان کجا نو بود

و نو کند به زمانی همان که خلقان بود

 گاهی بی‌خودی یادشان می‌افتم و می‌دانم همگی از یاد برده‌اند رودکی، پیرمرد سپیدموی نابینا را با آن دخترک 18‌ساله‌ی سرخوش، که می‌خواست همه‌ی دنیا را شاعر کند یا دست‌کم به شعر عاشق‌شان کند.

بیان دیدگاه