تخم چشمم … آه!

استاندارد

یک روزهایی بود که چشم سومی در زندگی داشتم. چشم سوم نه به آن مفهومی که می‌دانید. به یک مفهوم کاملن توهمی و من درآوردی. در حالی که نمی‌خواستم باور کنم، احساس می‌کردم آن‌ها خدایی شده‌اند در وجود من، واقف به نهان و آشکارم. چشم‌هایم از بس کنج‌ها را می‌کاوید به جست‌وجوی چشم‌شان که در سوراخ دیوار و پریز برق و لامپ روی سقف و زیر فرش کار گذاشته بودند، دچار توهم شد. کم‌کم چشم‌هایم به این باور رسیدند که خودشان دوربین‌اند. این همان چشمی بود که در خلوت و جلوت، در هزارتوهای فکرم، در اعماق قلبم همه چیز را اعتراف می‌کرد. صدای آهنگ کذایی آرم «بی‌بی‌سی» که می‌آمد و چشم‌هایم که تصویر سر خط خبرها را می‌دید، خیال می‌کردم دوربین دارد فیلم‌برداری می‌کند همه‌ی این صحنه‌ها را که باید چند روز دیگر، با به صدا آمدن زنگ در، به همه‌شان اعتراف کنم. هر کسی در کوچه ایستاده بود یا می‌گذشت می‌توانست یکی از آن‌ها باشد. وقتی با دوستم میان مکالمه‌ی تلفنی به برادرها سلام می‌کردیم و ازشان می‌خواستیم دیگر بروند بخوابند چون ما واقعن داشتیم کرسی شعر می‌گفتیم، من یکی که باور داشتم آن‌ها نشسته‌اند و خمیازه‌کشان به قافیه‌پردازی‌های هنرمندانه‌ی ما گوش می‌دهند. حتا فکر می‌کردم این گوش خودم است که دارد همه چیز را ضبط می‌کند تا جمله‌ی «النجاة فی‌الصدق» خدشه‌دار نشود. من حتا به مغزم هم مشکوک بودم که دارد نوار عملیاتش را که شامل افکار ممنوع من بود، پرینت می‌گیرد و ضمیمه‌ی پرونده می‌کند. به معده‌ام مشکوک بودم که نمونه‌ای از خوردنی‌ها را بر‌می‌دارد برای ارائه در محکمه‌ی عدل. من نه تنها موبایلم را فرسنگ‌ها دورتر از خودم زیر خروارها رخت‌خواب می‌گذاشتم و نه تنها موقع خواندن خبرها روی صفحه‌ی کامپیوتر تپش قلب می‌گرفتم و پروپرانول می خوردم، بلکه فکر می‌کردم سیستمی وجود دارد مثل قادر متعال، آگاه به نهان و آشکار آدم‌ها. این بود که گاهی سعی می‌کردم دل‌خواه او حرف بزنم؛ با ادبیاتی که می‌پسندد … مثلن برای رد گم‌کنی! که خر بشود و چند روزی دست از سرم بر دارد.

توضیح دادن این‌ها برای بقیه آسان نیست. ممکن است متهمت کنند به این‌که دیگر داری زیادش می‌کنی. اما خب، من آن آدم قهرمانی که از آن در بزرگ لعنتی اوین آمد بیرون و تا صبح برای جمعی که گوش تا گوش نشسته بودند ، خاطرات هیجان‌انگیز تعریف کرد نبودم. حتا همان لحظه که داشتم شرح قهرمانی‌های خودم را می‌دادم، به خودم می‌گفتم فردا صبح برت می‌گردانند آن تو بدبخت …. هرچند بقیه قبلن تمام سوراخ سنبه‌های خانه را گشته بودند و فکر می‌کردند دوربینی در کار نیست. خب، ما هم تمام سلول را گشته بودیم و نبود. اما این که دلیل نمی‌شود. آن‌ها کارشان را بلدند. مثلن دوربین را می گذارند توی تخم چشم خودت …. این چیزی بود که من حس می‌کردم.

می‌خواهم بگویم این حس‌ها تخم‌های عذابی هستند که برای همیشه در آدم کاشته می‌شوند. بعد یک روزی تو، توی یک پاساژ بزرگ، آن سر دنیا، ممکن است مردهای ریشویی را ببینی که سرمی‌گردانند و به تو هم نگاهی می‌اندازند. ممکن است حس کنی خودشانند. این همه راه را کوبیده‌اند و آمده‌اند تا ببینند تو با دوستانت توی استارباکس چه غلطی می‌کنی. چنین توهمی برت می‌دارد یعنی ….

خب حالا باید چند کیلومتر دیگر بروی، که آن‌ها دیگر نباشند؟ اگر از مدار زمین خارج شوی چه‌طور؟ ممکن است دست از سرت بردارند؟

می‌خواهم بگویم که دور شدن دیگر کم‌ترین کاری است که آدم به خاطر خودش می‌تواند بکند. مجبور است بکند. خاطرات دوستانم را می‌خوانم، همکارانم را، می‌بینم که در این رنج مشترکیم. سال‌ها گذشته، اما آن دوربین لعنتی از توی تخم چشم‌مان در نیامده ….  توی این دور شدن، مادرت جا می‌ماند، خواهرت جا می ماند، پدر و برادر و دوستت جا می‌مانند، اما آن مردی که ساعت 12 شب، با کیسه‌های خرید ماست و نوشابه، درست جلوی در خانه به موتورش تکیه داده بود و با موبایلش حرف می‌زد، از خاطراتت جا نمی‌ماند. او همان‌جا ایستاده و همزادش توی اتاق بازجویی بهت می‌گوید: «ما همه جا هستیم. آن بیرون با هم همسایه‌ایم. سوار یک تاکسی می‌شویم. از یک فروشگاه خرید می کنیم.» و به زنش زنگ می‌زند و می‌گوید که شب کمی دیرتر می‌رسد، چون می‌خواهد دوربین توی تخم چشم تو را چک کند.

یک پاسخ »

  1. سلام . از رادیو همبستگی . اگر چه در نمایشگاه بین المللی گوتنبرگ بودم ولی موفق به دیدارتان نشدم . در رادیو همبستگی استکهلم مسئول برنامه کتاب خوانی را از یاد نبریم هستم . خواهان مصاحبه و تماس هستم . شماره من 0762777452 djamal08stockholm@gmail.com

بیان دیدگاه