این نوشته یک نوشته احساسیست و هیچ گونه ارزش تحلیلی ندارد. هشدار: اگر خوشبین و امیدوار هستید، این مطلب را نخوانید.
آشکارا خشمگینم و این خشم درونم را میخورد. زیباییهای طبیعت اطرافم، آرامش مردم دور و برم، برایم تلخ است. این تلخی را با خودم از چندهزار کیلومتر آوردهام.
دوستان نزدیکم تحت فشارند. در یک هفته گذشته، سه نفر از دوستانم با من تماس گرفتهاند و درباره راههای خروج از کشور پرسیدهاند. این جدا از همکاران نادیده و مردمیست که نمیشناسم اما مرا محرم دردشان دانستهاند. مرد ۶۰ سالهای از بستگانم هفته پیش گفته که دلش میخواهد برود یک جایی «پناهنده» شود. در مقابل برادر خودم شرمندهام. نگران مدرسه و تحصیل برادرزاده کوچولویم هستم. همسر برادرم به شوخی میگوید برایمان پوشک و نواربهداشتی بفرست. تصویر پیرمردی که قرار است خودش دردهایش را بمالد، در ذهنم تکرار میشود. با مشاورم در تهران حرف میزنم. میگوید ۹۰ درصد مراجعانم در حال مهاجرتند یا برنامه مهاجرتشان به دلیل نوسان قیمت دلار روی هواست. دوستان دیگری دارم که در زندانند. شب گذشته، قبل از خواب، خبر بازداشت دیگری را نوشتم. در توییتر بعضیها از سخنرانی روحانی به ارگاسم رسیدهاند. بعضیها پرنده صلح هوا کردهاند. توی فیس بوک دوست دیگری آمپول ضروری بیماریاش را پیدا نکرده. در اینستاگرام یکی نوشته که شما خارجنشینها درک درستی از زندگی ما ندارید و حسادت میکنید. دیگری میگوید حالا اوضاع مدرسههای ایران آنقدرها هم بد نیست. صدای مدیر مدرسهای که بچهها را تهدید میکند در گوشم میپیچد. زندانیهای سابق که برایشان هشتگ میزدم و خبر مینوشتم، عاشق بازجوهایشان هستند. دلار بالا میرود. کرون به دو هزار تومان رسیده. یکی که تازه از ایران برگشته میگوید همه چیز وحشتناک است اما رستورانها پر بودند. در ویترین طلافروشیها برلیانهای درشت میدرخشیدند. میگوید نمیتواند تناقضها را بفهمد. دوستم میگوید برایمان دعا کن هرچه میخواهد بشود زودتر بشود. آن یکی میگوید پول تسمهتایم ماشینم را از پدرم گرفتم. میگوید شبها با بغض میخوابم چون واقعیت این است که همه این اتفاقها به طور ملموس روی زندگیام اثر گذاشته. میگوید هیچچیز درست نمیشود. روحانی از روی انشایش میخواند: ایران بهترین دوست مردم جهان است.
بایگانی برچسبها: migration
دوست دارم کسی جایی منتظرم باشد
در را اگر باز کنم، از «سورین فری» که رد شوم، فرقی نمیکند به سمت «فولکتس پارک» یا «نوبل وگن»، به هیچ سمتی فرق نمیکند بروم.
شهر با خیابانهاش به رویم گشاده است. با کافههای بازش. با بوتیکها و مغازهها، با چراغ خانهها، روشن. اما دعوتی نیست. کسی پشت میزی در کافهای، جلوی مغازهای، پشت میز غذاخوری خانهای منتظر من نیست.
غذایی روی گاز به خاطر من نمیپزد. مهمانیای برای دوست داشتن من بر پا نشده است. کسی زنگ نزده که بگوید بعد از کار بیا اینجا، با هم چایی بخوریم و گپ بزنیم. من با کسی گپی ندارم.
احساس شدید دیدن کسی، میل شدید بودن در خانهاش. روی تختخوابش دراز کشیدن، زیر نور کمرنگ پاییز، توی آشپزخانه نشستن. چای خوردن. مهم نیست من کجای جهانم.
×××
در را باز میکنم. میروم بیرون. هوا بارانی، قشنگ. برگها زرد. همه چیز همان رنگی که میخواهم. خانهها روشن. تصویر آدمها پیدا. کسی نیست به دیدنش بروم. کسی بین این هزاران چراغ روشن، دلش نمیخواهد من را ببیند با دخترکم، آنقدر که من میخواستم آن روزها شادی را ببینم؛ دوستم را با دخترکش.
توی ماشین نشستهام. در حاشیهی یک خیابان غریبه. آدمها میرسند خانه، پارک میکنند و میروند. نور چراغشان در صورتم میافتد. با هیچکس قراری ندارم.
با «آماندا» حرف میزنم. دربارهی مریضی بچهاش. دربارهی هوا و اینکه هر دو شب نخوابیدهایم چون بچهمان مریض بوده است …. میخواهیم با هم برویم باشگاه. میخواهیم ورزش کنیم. بلند بلند به تنبلیمان میخندیم. آماندا میگوید که میرود کتابخانه، اگر ما هم رفتیم بیرون، میتوانیم آنجا پیدایش کنیم. رغبتی ندارم. چیزی نمیتواند مرا برانگیزاند به لباس پوشیدن و رفتن. ده دقیقه مکالمهمان طول کشیده است.
یاد یک روز زمستانی دور میافتم که سرما خورده بودم. تنم درد میکرد. زنگ زد. گفت بروم پیشش. برای دیدنش همیشه اشتیاق داشتم. لباس پوشیدم. مثل بیشتر وقتها تنها بود. رفتم تو. توی آشپزخانه پشت میز کوچکشان نشستیم. برایم سوپ درست کرده بود. سوپ مرغ. اولین بارش بود که غذا درست میکرد. اولین بار بود که کسی برایم غذا پخته بود. برای من، خارج از مهمانی و سفرهآرایی. خیلی وقتها میرفتم خانهی دوستهایم و غذا میخوردیم اما آن غذا اختصاصی من بود. قابلمهی غذا را داد ببرم خانه.
روزهایی بوده که این حس ویژه را داشتهام، روزهای خانهی سارا و کاناپهی افسردگی. روزهای خانهی شادی و منظرهی روبهروی تختش. روزهایی که زنگ میزدم بهشان و در خانهشان به رویم باز بود و مرا از هیاهو و ترس شهر پناه میداد.
برمیگردم خانه. فرقی نمیکند از کدام ور، از کنار قبرستان یا از پشت زمین بازی. برای دخترم فلافل میخرم. در را که باز میکنم، میدود طرفم.
با کسی قراری ندارم. منتظر نیستم. کسی برایم سوپ نپخته.
قرار نیست جایی بروم …
× تیتر نام یک رمان است؛ از آنا گاوالدا.
مثل تو…. مثل تو
جیبم خالیه، دلم پر شده از هر چی که جاش خالیه
مثل تو… مثل تو
ریحانه میگوید خیلی تهران عوض شده، الان زیرگذرهایی هست که از امیرآباد میرود کردستان، میرود پایین سمت فاطمی. میگوید چهارگوشهی شهر هایپراستار هست و اتوبان صدر را اگر ببینی با پلهای عظیمش، هرگز نمیشناسی. تنها دو سال گذشته.
مرا با پلها و زیرگذرها و هایپراستارها کاری نیست… اما دلم برای آنهایی که توی آن شهر جا گذاشتهام، تنگ شدهاست