در افق دشتهای سرماخورده پاییزی
بر جادهای که به بیشهزار لوند میرسید،
رنگین کمانی
از فرق زرد سقفها میگذشت
بر قالیچه اندوهم نشسته بودم
چراغ طلایی جادو بر زانوانم
ذکر میگفتم:
عشق
عشق
عشق
آسمان وسیع است
و قلب پرنده کوچک
رودی از چشمم به دهانم میریخت
و مرغان دریایی میگفتند
از پل رنگینکمان بگذر
صبح صورتی است.