پاسخ

استاندارد

اتفاقن از نظر روحی به هم نریخته‌ام. احساساتی هم نیستم و نشده‌ام. اما دلم تنگ نمی‌شود. دلم برای معدود آدم‌هایی تنگ می‌شود؛ معدود که می‌گویم یعنی واقعن معدود و معدود جاهایی- آن جاهایی که با آن معدود آدم‌ها بوده‌ام- مثل دفتر کار‌شان یا نشیمن خانه‌شان یا صندلی جلوی ماشین‌شان، اما آن معدود آدم‌ها و جاها نسبتی با ایران ندارند. به عنوان یک آدم حس تعلقی به وطتنم دارم و آرزوی این‌که روزی بهتر شود حالش، اما به دلایل محکمی، دلم برایش تنگ نیست.
قبل از خروجم از ایران، بارها سر بزنگاه‌هایی به خودم یادآوری می‌کردم که این صحنه را به خاطر بسپار برای روزهایی که ممکن است دلت تنگ شود برای ایران، اما هیچ روزی احتیاج به یادآوری‌شان پیدا نکردم چون از اساس هرگز از یاد نبرده بودم‌شان.
چه‌طور باید از یاد می‌بردم که زیستن در‌ آن سرزمین، همراه با ریا و دروغی که عادت مردمان شده است چه‌قدر برایم رنج‌آور بود؟ چه‌طور باید از یاد می‌بردم که استعداد و توانایی‌های من به عنوان یک زن یا یک انسان، به سادگی با مرزهای اعتقادی و ریایی له می‌شد؟ چه‌طور فراموش کنم که سال‌ها در جاهایی کار کردم که مدیرانش حداقل حقوق را به من دادند و در مقابل مجبورم کردند کارهایی که دوست نداشتم بکنم و چیزهایی که دوست نداشتم بنویسم و چیزهایی را که دوست داشتم بنویسم، پاک کنم؟ چه‌طور باید فراموش کنم که مردی با دندان‌های به هم فشرده، محکم روی ساق پایم کوبید بی آن‌که حقی داشته باشد، بی آن‌که هم شان و هم‌رده‌ام باشد؟ چه‌طور فراموش کنم که وقتی خواستم از تمام این مرزها و محدودیت‌ها فرار کنم مرزها را به رویم بستند؟ چرا باید از یاد ببرم که چند بار مجبور شدم از صفر شروع کنم، فقط و فقط به خاطر آن‌که نخواستم به قاعده‌های بازی آن سرزمین تن بدهم؟ چرا باید دلتنگش شوم وقتی مرا از ساده‌ترین حقوقم محروم کرد؟ دلم برای چه تنگ شود؟ برای چاغاله بادام و گوجه سبز؟ …
نه! دلم تنگ نمی‌شود و از این بابت حتا متاسف هم نیستم. فقط از این متاسفم که چرا زود‌تر نتوانستم مرزها را بشکنم و چرا نمی‌توانم آن چند آدمی را که دوست دارم، در کنارم داشته باشم و وقتی به این موضوع فکر می‌کنم، می‌بینم که این هم دلیل دیگری است برای این‌که دلم تنگ نشود برای جایی که حتا نمی‌توانم آن‌هایی را که دوست دارم ببینم، چون نه من میل بازگشت دارم نه آن‌ها توان آمدن و همه به شکلی در چنبره‌ی پول نداشتن و امکان نداشتن و مشکل داشتن که خاص آن سرزمین است گرفتارند …
یادم هست اولین باری که دور از ایران بودم، در غروب اولین روز، در چهار‌راهی در استانبول، منتظر سبز شدن چراغ قرمز ایستاده بودم و در همان چند دقیقه، ناگهان احساس کردم که 100 سال دیگر هم می‌توانم آن‌جا یا هر جای دیگری بایستم و همراه مردمی که داشتند از سر کارهایشان بر می‌گشتند، برگردم خانه‌ام و فکر کنم که متعلق به همان‌جایم، بی هیچ درد و دریغی.
کاش کمی زودتر، کمی زود‌تر توانسته بودم از آن کشور بیایم بیرون و لابد حالا حسرتم کم‌تر بود.

یک پاسخ »

  1. اوووه!‌همچین می گی انگار همه مردم این سرزمین بد و اخ و بدکاره و عوضی و نابکار ونادرست و دزد و وقیح هستند و بودند و فقط تو خوب و پاک و درست و با اخلاق بودی! چرا اینهمه آدم درستکار خوب زحمتکش دوست داشتنی ارزشمند، باسواد محترم و .. رو نمی بینی و ندیدی؟ چرا عمدا چشمت رو به روی آدمهای خوب و درست بستی؟

    می دونی آدمایی مثل تو همون برن بهتره. انقدر کوردل؟!

    • اتفاقن آدم های خوب و درستکار زیادی دیده ام که گرفتار سیستمی ن شده‌اند و مهم ترین اشکال‌شان از نشظر من این است که بر این ریاکاری و ظلم سکوت کرده‌اند و بخشی از جریان شده‌اند و در این صورت من دیگر خیلی به درستکاری و ارزشمندی‌شان باور ندارم.

      • درود بر شما
        در این احساس و اندیشه تنها نیستید.
        به امید روزگاری بهتر

بیان دیدگاه